به دشت برشد روزی به صید کردن و من
ز پس برفتم با چاکران و با نظار.
فرخی.
ز خوب طلعتی و از نکوسواری کوست ز دیدنش نشود سیر دیده نظار.
فرخی.
از دیدن او سیر نگردد دل نظارز آن است که نظار همی نگسلد از هم.
فرخی.
بنشینیم همی عاشق و معشوق بهم نه ملامتگر ما را و نه نظار و رقیب.
منوچهری.
هر لحظه کنی جلوه دیگر پی نظارز آن جلوه یکی مؤمن و دیگر شده ترسا.
اسیری ( از آنندراج ).
|| مراقبان. که در کاری مراقبت کنند و آن را بپایند. نظارت کنندگان. رجوع به نظارت و نظارت کردن شود.هیأت نظار: گروهی که در کاری نظارت کنند که مأمورمراقبت و پائیدن حسن اجرای امری باشند.نظار. [ ن ِ ] ( ع اِمص ) دانائی. ( منتهی الارب ). حذق. نظارة. ( المنجد ). || دریافتگی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). فراست. ( المنجد )( ناظم الاطباء ) ( متن اللغة ). زیرکی. ( ناظم الاطباء ).
نظار. [ ن َظْ ظا ] ( ع ص ) شدیدالنظر. ( المنجد ). صیغه مبالغه است از نظر. ( از اقرب الموارد ). || فرس نظار: اسب چالاک تیزخاطر بلنداطراف. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شهم حدیدالفؤاد طامح الاطراف. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). || گشنی است نجیب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
نظار. [ ن َ ] ( از ع ، ص ) مخفف نظاره به معنی تماشاگر :
بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردارخوار.
نظامی.
|| ( اِمص ) نظر. تماشا. نظارة : باغ ماننده گردون شود ایدون کش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید.
ناصرخسرو.
|| نظر. نگاه : شاه را شرم آمد از وی روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار.
مولوی.
رجوع به نظاره شود.نظار. [ ن َ رِ ] ( ع اِ فعل ) چشم دار!. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). منتظر باش. ( ناظم الاطباء ). اسم فعل است به معنی فعل امر یعنی : انتظر، مانند نزال و تراک. ( از منتهی الارب ).
نظار. [ ن َظْ ظا ] ( اِخ ) ابن هشام [ یا هاشم ]بن حارث الحذلمی الفقعسی ، از قبیله بنی اسدبن خزیمة و شاعر اسلامی است ، او راست :بیشتر بخوانید ...