صیفور فرزند برزو از تیره افشار بود از سران طایفه میرزاوند و بخش الوار در دوران رضاشاه پهلوی بود.
بعد مرگ تقی خان فرزند کیخاعیدی به مرور ریاست فرزندان افشار در واقع بزرگ آنها صیفور شد و تا موقع که تقی خان در قید حیات بود بزرگ تیره افشار تقی خان بود و امورات آنها در جنگ ها و نزاع ها و ریاست بدست او بود صیفور چندین برادر داشت به نام های بهتوش - احمد - والی - یوسف - بیچار و سیف الدین که در بین این برادرنش روایت است بهتوش هم آدم سرسخت و جنگی بود صیفور طبق روایات آدم بی رحمی نیز بود او از قدرتمندترین کدخدایان و سران بخش الوار بود و در بین سران طوایف نام آشنا و اسم رسم دار بود روایت شده صیفور آنقدر مغرور و متکبر و مهم بود که حسینقلی پاپی پدر خانجان رضایی پاپی رئیس طوایف پاپی لرستان که آدم بسیار مهم و سرشناس در لرستان بود خودش را از او بالاتر می دانست در بین برادران صیفور، اسف ( یوسف ) و والی از همشون بزرگتر بودند روایت است صیفور نماز می خواند.
... [مشاهده متن کامل]
بهتوش برادر صیفور در درگیری با لُرها و لک های لرستانی خرم آباد شهید شد.
در باب صیفور و درگیری او و عباس خان بزرگی قلاوند
در آن دوران عباس خان بزرگی قلاوند ریاست طایفه قلاوند را بدست گرفته بود عباس خان ادعای خانی می کرد بر روی پل قدیم دزفول از دزفولی ها باج و مالیات اخذ می کرد، عباس خان از حمایت دولت رضاشاه پهلوی نیز برخوردار بود قشونی از طایفه قلاوند را در اختیار داشت.
قلا پسر دایی تقی خان گله و رمه بسیاری داشت و جایی داشت که کندو عسل نگهداری می کرد گله و رمه عده ای از تیره سردار نیز پیش گله های قلا بود روایت است قلا آدم دست تنگ یا به اصطلاح فردی بود که پول خرج نمی کرد و حتی میگن آنطور بود که حاضر نبود دو تا از گوسفندان خودش را بفروشد و تفنگی بخرد برای محافظت از خودش.
فردی به اسم علیداد فتاح رشنو بود چوپان عباس خان قلاوند در روستای سرخکان بخش الوار بود روزی عباس خان قلاوند چوپان خودش علیداد فتاح را به پیش قلا می فرستد و به او میگه به قلا بگو کاسه ای عسل واسم بفرسته علیداد به پیش قلا رفته و سفارش عباس خان را به او می رساند قلا که ادعایش می شد در پاسخ میگه عباس خان میخواد که من بهش مالیات بدم؟؟؟!!!!! قلا به علیداد میگه گله من بیشتر است یا گله و رمه عباس خان قلاوند علیداد به او میگه گله و رمه تو زیاد است و اما گله های عباس خان تعدادین که آنها هم مال عده ای دیگر هستند و قلا به علیداد میگه پس بیا چوپانی گله های منو به عهده بگیر و علیداد فتاح چوپانی گله های قلا را قبول می کند بعد یک مدت عباس خان قلاوند سراغ فتاح را می گیرد به او میگن علیداد فتاح رفته چوپان قلا پسر علینجات در سرقلا شده و عباس خان هم قشه ای رو می فرستد تا گله او را به تاراج ببرند روایت است خود عباس خان با قشون بود و دو سه دسته درست کرد و خودش در بالای بلندی اطراف روستای چول ایستاده بود آن موقع نیز قلا خودش تنها بود و حوز شیرآلی که نزدیکان او بودند آنجا نبودند و خصوصا تقی فرزند عیدی پسرعمه قلا که تمام آنها به تقی بند بودند و از لحاظ نترس بودن و جنگ و تفنگ سرآمد تمام شعبه فرخی بود هم فوت کرده بود.
بعد به تاراج رفتن گله های قلا توسط قشون عباس خان قلاوند، صیفور به همراه قلا به دیوِه خونه ( خانه ) عباس خان بزرگی قلاوند در سرخکان بخش الوار رفته تا گله و رمه را از او پس بگیرند.
روایت است سردار عباسعلی بگری قلاوند از تفنگچی های عباس خان بزرگی قلاوند بود در واقع از تفنگچی های نزدیک او بود آنجا در دیوِه خونه عباس خان قلاوند بود و دختر بچه ای داشت عباس خان قلاوند دختر سردار عباسعلی قلاوند که در حدود 6 سالش بود را تحریک کرده که زیر کلاه صیفور که روی سرش بود بزند روایت است صیفور یک کلاه که کلاه خوانین بود به سر داشت و دختر سردار عباسعلی جلو آمده و چندین بار زیر کلای صیفور می زند.
سردار عباسعلی قلاوند در جنگ بزرگان طایفه میرزاوند و قشون عباس خان قلاوند توسط میرزا شیرمرد با تیر تفنگ هلاک شد.
روایت است آن موقع دندان آسیاب عباس خان بزرگی قلاوند درد می کرد و به یکی از افراد خانه اش که قلاوند بود گفته بود یکی از گوسفندان را سر ببرید و بیضه آن را بیاورید تا روی دندانم بذارم.
عباس خان بزرگی قلاوند از دادن گله و رمه به صیفور امتناع کرد و به کنایه و تمسخر این بیت را سرائید:
گنجعلی خو دِ خومونه. . . . . . . . . . . . . . سهیل بک گیمونه. . . . . . . . . . . . کیخاقلا هَمونش ها جا هَمون علیداد
گنجعلی از تیره شیرزاد بود و سهیل بک نیز از تیره کلورضا بود همیشه از ترس برای عباس خان بزرگی قلاوند روغن می فرستادند کیخاقلا منظورش صیفور بود.
صیفور میگه:کیخاقلا دست خالی نمی رود!
سپس صیفور به کمک صیدجعفر فرزند تقی خان که در آن موقع یک نوجوان در حد 20 تا 23 سال بود به محل زندگی عباس خان در سرخکان بخش الوار حمله کرده و گله و رمه ای از گله ها و رمه های او را در عوض به تاراج می گیرند روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان دست و پاهای پاپی مراد از چوپانان عباس خان که نسبیتش الشتری لرستان بود و بین تیره بزرگی قلاوند و در سرخکان زندگی می کرد رو می بندد و او را بسیار کتک زده بود، افراد عباس خان بزرگی قلاوند به طرف آنها حمله ور شده اما نتوانستند گله و رمه را از آنها بگیرند بعد مدتی عباس خان بزرگی قلاوند یک نفر را به نزد صیفور می فرستد و به او میگه گوسفندان ماده را واسمون بفرست چون بچه شیرده دارن و می خواهند شیر آنها را بخورند و اما صیفور در پاسخ میگه حالا کی راست گفت؟؟؟ کیخاقلا دست خالی رفت؟؟؟؟ و صیفور در پاسخ عباس خان میگه تو بچه های آنها را واسمون بفرست تا از شیر گوسفندان ماده بخورند.
روایت است صیفور از گله های به غنیمت گرفته شده از سرخکان به قلا چیزی نداد و آنها را فقط بین خودش و صیدجعفر فرزند تقی خان تقسیم کرد.
اون موقع عباس خان بزرگی قلاوند ادعای ریاست بودن داشت و قشه و تفنگچی و سرباز دولت داشت و کسی هم نمیتوانست از عباس خان بزرگی قلاوند غارت بگیره و همچین کاری که صیفور و صیدجعفر پدربزرگم انجام دادن آن موقع کار همه کسی نبود عباس خان بزرگی قلاوند طبق روایات به کمک حمایت دولت پهلوی دو سه سال روی پل قدیم دزفول از دزفولی ها باج و خراج می گرفت.
این داستان نشان می دهد که عباس خان قلاوند و قلاوندها از صیفور و صیدجعفر فرزند تقی خان بشدت ترسیدن چون اگر نمی ترسیدن برای پس گرفتن گله ها با صیفور و صیدچعفر جنگ و نبرد می کردن چون توانایی جنگیدن با صیفور و صیدجعفر را نداشتن.
روایت است قلا از قلاوندها نفرت شدید داشت و همیشه به آنها فحش و ناسزا می گفت از تقی خان و صیدجعفر فرزندش بشدت یاد می کرد و می گفت اگر تقی خان زنده بود قلاوندها هرگز از ترس تقی خان گله های منو غارت نمی کردند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
داستان صیفور و قشونش و غارت صالح آباد و تپه چرمه اندیمشک توسط عده ای از تفنگچی ها و غارتگران بخش الوار به رهبری و سرکردگی صیفور در اوایل دوران رضاشاه پهلوی ( این داستان را افراد بسیاری از ریش سفیدان میرزاوند روایت کردند و صحیح ترین روایت را بدون حتی کلمه ای دروغ می نویسم )
در اوایل دوران رضاشاه پهلوی در حدود سال 1307ه. ش نزدیک به 3000 راس گله و رمه به وسیله قشه صیفور در صالح آباد کنونی اندیمشک به غنیمت گرفته شد رهبری قشه بدست صیفور بود و رهبر و رهنمای آن قشه صیفور بود، در این تاراج که در محل صالح آباد ( میدان امام صالح آباد حال حاضر کنونی اندیمشک ) و محل پایگاه کنونی چهارم شکاری و سوم شعبان که آن موقع به تپه چرمه معروف بودند انجام شد صیفور با قشه اش به آنجا هجوم برده و گله ها و رمه افرادی که در آنجا بودن را به غارت گرفتند این افراد که لُر لَک خرم آباد از طوایف قلی و رحیم خانی سگوند بوده و برای قشلاق گله و رمه خود از خرم آباد بطور چادرنشین در صالح آباد اتراق می کردند روایت است همه از ترس قشون صیفور فرار کرده بودن روایت است زنی قلی سگوند آنجا در جلوی قشه صیفور ایستاد تا شاید قشه رحم کند از آنجا غارت نگیرد میگن آن زن در بین زن های آنجا معروف بود و به یک نوع کدخدای آنها بود آن قشه نزدیک به 10 نفر بودند و همه افراد آن قشه از غارتگران و یاغیان به نام بخش الوارگرمسیر بودند طبق روایات دقیق و معتبر و صحیح آن زن لُر لَک لرستانی در صالح آباد اندیمشک سگون بود توسط صیدجعفر فرزند تقی خان با تیر تفنگش هلاک شد.
آن موقع رحیم خانی ها و قلی های سگوند زن هایشان کدخدای آنها بودن روایت است آن زن در بین زن های لُرستانی آن نواحی سرآمد همه بود او را کدخدا می نامیدند.
آن موقع دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی لور و صالح آباد در سیطره باج و غارت طایفه میرزاوند بخش الوار قشون صیفور و طایفه میرزاوند بود و عرب های شوش بود روایت است در دوران رضاشاه پهلوی به غیر از قشه صیفور، عرب های شوش، صالح آباد و لور تپه چرمه را بارها مورد تاراج و غارت قرار می دادند محدود لُرها و لَک های لرستانی سگوند آنجا اطراف صالح آباد تعدادشان اندک بود بارها مورد غارت و تعرض قشه عرب های خوزستان و قشه صیفور و طایفه میرزاوند واقع می شدند.
لُرهای خرم آبادی لُرستانی سگوند رحیم خانی و قلی که برای قشلاق گله های خود از خرم آباد لرستان در صالح آباد و تپه چرمه بطور چادرنشین اتراق می کردند یک نفر به اسم اَلِه تفنگچی که بیرانوند و اهل خرم آباد لُرستان بود را آورده تا محافظ آنها باشد تا غارتگران میرزاوند و عرب های شوش گله ها و رمه های آنها را غارت نکنند طبق روایت میگن این اَلِه تفنگچی بیرانوند، تفنگچی ماهری بود و میگن در بین بیرانوندهای خرم آباد لرستان و طوایف آنجا تفنگچی مثلش وجود نداشت و میگن تیر تفنگش به خاک نمی نشست!!!!! به دستورات اله بیرانوند تمکین می کردن و دو سه اتاق با سنگ و گل در نزدیک صالح آباد برای او درست کردند که محل اتراق او و تفنگچی های همراهش بود به قلعه ( قلا ) اَله تفنگچی معروف بود.
افرادی که در قشه صیفور بودن عبارتند از
صیدجعفر فرزند تقی خان - خداداد شیرمرد فرزند سیدال - ذوالفقار شیرمرد کدخدای شیرمردها - میرسهراب میرعالی - خدارحم فرزند فتح آلی - والی و عده ای دیگر بودند در بین آن قشون پایین ترین سن صیدجعفر فرزند تقی خان بود در حدود 25 سال سنش بود.
( میرسهراب از غارتگران و یاغیان به نام بود که بعدها بدست ماموران دولت رضاشاه پهلوی در خرم آباد لرستان به دار آویخته شد روایت است تمام طایفه میرعالی مردی به سختی و یاغیگری همین میرسهراب نداشتن و بعدها ماموران دولت رضاشاه پهلوی به ضرورت و ناچاری اونو به خرم آباد برده و به دار آویختن حتی میگن که پسر میرسهراب را هم با پدرش به دار آویخت چون مطیع دولت رضاشاه پهلوی نمی شد و پیوسته یاغیگری می کرد میرسهراب عموزاده میرشاه محمد و حاتم میر رئیس طایفه میرعالی منگره بود روایت است بعد از دستگیری میرسهراب توسط دولت رضاشاه پهلوی بسیاری برای او وساطت کردند تا دولت رضاشاه پهلوی او را آزاد کند و ماموران دولت رضاشاه پهلوی گفتند فقط اگر میرشاه محمد تعهد داد او آزاد می شود و اما میرشاه محمد اینکار را نکرد گفت توبه گرگ مرگ است!!!!!با اینکه میرسهراب عموزاده اش بود! )
بعد از گرفتن غارت ها افراد چادرنشین گله دار صالح آباد و تپه چرمه که سگوند بودن دست به گریبان اله بیرانوند و آدم هایش شدند اله بیرانوند که می فهمد گله ها و رمه های آنها را غارت کردند زنی مهم از آنها نیز قتال شده برای درگیری با آنها و گرفتن غارت ها از صیفور و قشونش حرکت کرده قشه صیفور و اله بیرانوند و چند نفر از افرادش که با او بودند در بالای قلعه لور امروزی با یکدیگر درگیر شدند روایت است قشه صیفور و غارت ها در نزدیکی تنگوان اتراق کرده بودند اله تفنگچی بیرانوند در آنجا با آنها درگیر شده روایت است صیفور و قشه دو تا از گوسفندهای غارت شده از صالح آباد را سربریده و کباب بریان درست کرده و دور هم نشسته و می خورن و تعریف و خوش و بش می کنند در این حین سر و کله اله بیرانوند و همراهانش دیده می شود و قشه صیفور سنگر می گیرند و تیراندازی می کنند و اله بیرانوند و افرادش بدون اینکه بتوانند غارت ها را از صیفور و صیدجعفر و قشه آنها پس بگیرند برگشتند و صیفور و قشه اش بدون پس دادن غارت ها رفتند روایت صحیح و معتبر است اله بیرانوند تیری به دست ذوالفقار شیرمرد زد و دستش زخمی شد و تفنگ از دستش افتاد در این حین صیدجعفر فرزند تقی خان تفنگ او را ورداشته و به کمر می اندازد و دره ای کوچک در کنارشان بود ذوالفقار شیرمرد را در درون دره پرت می کند که ذوالفقار تیر نخورد و خودش هم سنگر می گیرد روایت دیگری است اله بیرانوند با تیر تفنگش کتف خداداد شیرمرد فرزند سیدال را بشدت زخمی کرد اما بعد چند ماه زخم کتف او خوب شد حتی روایت است تیری از تفنگ اله بیرانوند نصف و شَق سبیل والی برادر صیفور پدر علیرضا را قطع کرد که جای قطع شده نصف سبیل والی واسه همیشه روی چهره والی مشخص بود روایت است اله بیرانوند با تیر تفنگ دست خدارحم فرزند فتح آلی از حوز شیرآلی را نیز زخمی کرد.
روایت است صیفور و صیدجعفر به سمت اله بیرانوند و همراهانش تیراندازی شدید کرده اله بیرانوند شدت تیراندازی صیفور و صیدجعفر را دید ترسید گفت برگردیم چون امکانش است صیفور و صیدجعفر ماها را هلاک کنند و صیفور و صیدجعفر بدون پس دادن غارت ها و حتی یک خراش روی دستشان رفتند و غارت ها و گله ها و رمه های غارت شده را نیز با خود بردند و افراد زخمی را نیز با خود روانه کردند ضرب شصت اله تفنگچی بیرانوند فقط در مهارت تیراندازی او بود اگر نزدیک قشه صیفور و صیدجعفر می شد هلاک می شد واسه همین خودش هم می دانست و دیگر برای گرفتن غارت ها از صیفور و صیدجعفر اصرار نکرد چون می دانست اگر نزدیک صیفور و صیدجعفر شود هلاک می شود.
روایت است گله ها و رمه های غارت شده از سگوندهای صالح آباد اندیمشک به قدری زیاد بودند صیفور در موقع تقسیم غنائم چیزی به خدارحم فرزند فتح آلی از حوز شیرآلی نداد به او گفت 200 راس گله بین مسیر جا مونده اگر می توانی برو آنها را بیاور برای خودت صیفور فکر نمی کرد خدارحم برود 200 راس گله را بیاورد در کمال ناباوری دید خدارحم رفت با 200 راس گله آمد.
همین اله تفنگچی بیرانوند و قلی ها و رحیم خانی های سگون با عباس خان بزرگی قلاوند و قلاوندها بودند.
حتی افرادی که آن موقع دوران آموسی قطب و عبدالحسین قطب در لور ساکن بودند این داستان را روایت کردند روایت است عینشاه طافی که آن موقع آنجا در لور بودند روایت کرده گفت در اوایل دوران رضاشاه پهلوی فردی به اسم صیفور که آدم مهم بود با قشونش به صالح آباد حمله کرد زنی سگوند در مقابل قشه آنها ایستاد و زن قتال شد و گله ها و رمه های آنها را غارت کردند.
لُرها و لک های سگوند لرستانی خرم آباد در صالح آباد اندیمشک می دانستند آن قشه قشه صیفور بوده هرگز نتوانستند با صیفور و قشه اش دربیافتن و تا صیفور و صیدجعفر فرزند تقی خان در دوران رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی زنده بودند هرگز از ترس جرات نداشتن برای مقابله و انتقام از صیفور و صیدجعفر کاری انجام دهند آن موقع قشه صیفور و صیدجعفر طایفه میرزاوند جنگجوترین مردها بودند.
تمام جهات این داستان بطور دقیق نشان می دهد و اثبات می کند سگوندهای قلی و رحیم خانی آن موقع قلی ها و رحیم خانی ها در صالح آباد بطور چادرنشین و دامدار گله و رمه بودن اتراق می کردن و تسیار آنها اله بیرانوند از صیفور و صیدجعفر فرزند تقی خان ترس و واهمه داشتن و توانایی مبارزه و جنگیدن با صیفور و صیدجعفر رو نداشتن چون اگر توانایی داشتن و جرات جنگیدن با آنها رو داشتن تا پای جان برای انتقام قتال زن سگوند توسط صیدجعفر و غارت گله هایشان با صیفور و صیدجعفر می جنگیدند اما هرگز اینکار رو نکردند.
مثل جنگ بختیاری ها و سران میرزاوند در اواخر دوران قاجاریه که بختیاری های هفت و چهار برای انتقام از طایفه میرزاوند به بخش الوار گرمسیر حمله کردند.
دولت رضاشاه پهلوی این موضوع و غارت و باجگیری در صالح آباد را می دانست اما چون صیفور با دولت رضاشاه پهلوی بود دولت رضاشاه پهلوی با او کاری نداشت و او را واسه این ماجرا و غارت سرزنش نکرد.
تا حالا روایت نشده از طوایف قلاوند - پاپی و. . . . . در بخش الوار آن موقع توانسته باشند از صالح آباد با وجود اله تفنگچی بیرانوند و همراهانش غارت بگیرن و فقط صیفور و صیدجعفر فرزند تقی خان و قشه آنها و عرب های شوش و شاوور غارت و باج از صالح آباد و لور می گرفتند.
در قدیم دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی بین مردم بخش الوار گرمسیر و اکثر نقاط ایران رسم بود که مرد بودن و شایستگی یک فرد رو به غارتگری می دانستند می گفتند یارو چطور مردیه غارتگر خوبیه خوب غارت میکنه تا دخترمو بهش بدم!!!! کسی که رعیت و اهل غارتگری و تفنگچی گری نبود رو پخمه و ربوت می دانستند.
روایت است در اوایل دوران رضاشاه پهلوی عده ای از همین لُرها و لَک های لرستانی خرم آباد بیرانوند برای دزدی به سمت دهستان میرزاوند در بخش الوار گرمسیر آمده بودند که با واکنش مردهای تفنگ بدست شعبه فرخی میرزاوند و. . . . . مواجه شده و میگن یکی دو نفر از بیرانوندها هلاک شدن و بقیشون با دیدن آن صحنه فرار کردن.
روایت است است عده ای از بیرانوندهای خرم آباد در قدیم برای غارت گله های فردی به اسم صیدمحمد پاپی معروف به صیدمحمد سبیل سفید آمده بودند در این حین صیدمحمدسبیل سفید با آنها درگیر شده و به سمت آنها تیراندازی کرد دو نفر از بیرانوندها توسط صیدمحمد سبیل سفید قتال شد و بقیه آنها رفتن صیدمحمد سبیل سفید پدر عباس پاپی و بهروز پاپی مداح مراسم ها از دوستان و فامیل هاست.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در باب مرگ و شهادت صیفور
صیفور در حدود سال 1320ه. ش اواخر دوران رضاشاه پهلوی در دزفول شهید شد و به شهادت رسید داستان مرگ او بدین صورت بود که صیفور برای دیدار عبدال میرزاوند از تیره کلورضا که آن موقع بخاطر یاغیگری توسط دولت رضاشاه پهلوی دستگیر و در زندان دزفول بود و نیز برای امورات به دزفول رفت و طبق روایت رستم خان هیکی را نیز برای همراهی با خود می برد روایت است آن موقع صیفور برای امورات به دزفول زیاد رفت و آمد می کرد و دزفولی ها هم او را می شناختند صیفور قاطرها را به رستم خان هیکی در بازار قدیم می سپارد و به او سفارش می کند مواظب قاطرها باشد تا برگردد صیفور به پیش عبدال رفته و بعد برگشت به بازار قدیم آمده از دکان قدیمی دزفول اجناسی گرفته و رستم خان هیکی اجناس را روی قاطرها قرار داده و عزم برگشت می کنند، قاطری که بارها روی آن است و افسارش در دست رستم خان هیکی است فضولات و نجاست خودش را در بازار می ریزد در این حین رفتگر دزفولی شهرداری دزفول با چوب به پشت قاطر صیفور می زند و قاطر رم می کند و رستم خان که افسار قاطر در دستش است به زمین می خورد و سم قاطر روی پای رستم خان می افتد صیفور که این وضعیت پیش آمده را می بیند و آدم مغرور و متکبر بوده سیلی بیخ صورت رفتگر دزفولی شهرداری دزفول می زند و چوب جارو را از او گرفته و او را ضرب و شتم می کند و بعضی از دزفولی ها به صیفور معترض شده که چرا او را کتک می زند در این حین رفتگر که بعد ضرب و شتم و سیلی صیفور رها شده بود و بشدت هم عصبانی و ناراحت بود چوب جارو را ورداشته و در یک آن که صیفور حواسش نیست به روی بینی صیفور می زند صیفور به خاطر آن ضربه دو سه روز زنده بود و در درمانگاه دزفول بستری شد و به خاطر خون ریزی بینی بعد دو سه روز شهید شد و در دزفول در قبرستان کنار پل قدیم دزفول که آن موقع به شکل زیرزمین بود دفن شد احمد برادر صیفور باخبر شده و با یکی دو نفر دیگر به دزفول آمده بود احمد برادر صیفور خواسته بود که فرد مزبور رو به قتل برسانند صیفور او را از این کار نهی کرده و از او خواست تا رهایش کند طبق برآوردهایم صیفور در موقع مرگش در حدود 50 سال سن داشت روایت است عبدال بعد اینکه از زندان آزاد شد بدنبال قاتل صیفور در دزفول می گشت و گفت قاتل صیفور را به من نشان دهید می خواهم او را قتال کنم اما او را پیدا نکرد و میگن دزفولی ها او را پنهان کرده بودند که دست عبدال به او نرسد.
روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان همیشه می گفت اگر صیفور زنده بود و صیفور رو داشتم حتی می توانستم با ابرها هم بجنگم!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
صیفور سه زن داشت که همسر اولش خواهر ایلخانی میر و دخترعموی سپهدار میر از بزرگان طایفه میر بودند از او فقط یک دختر داشت همسر کوچک بک هیکی کدخدا و بزرگ هیکی ها بود و بعد مرگ این همسرش که در جوانی و بخاطر مرگ ناگهانی سکته درگذشت دو زن دیگر گرفت صیفور با سپهدار و ایلخانی میر روابط دوستی نزدیک داشت برخی ها آن موقع می گفتن صیفور این زنش را کتک زده که مرده چون میگن صیفور به زن ها اعتنا نمی ذاشت اما صیفور بشدت آن را تکذیب کرده بود و این زنش در شب و در خواب سکته کرده بود صیفور یک زن دیگر بعد مرگ این همسرش گرفت که دختر حسن خان هیکی و خواهر عباس خان بزرگی قلاوند بود.
تُرعلی هیکی با خواهر عباس خان بزرگی قلاوند و قدم خیر بزرگی به اسم والیه ازدواج کرد و اما بعد مدتی فوت کرد و حسن خان هیکی برادرش بعد مدتی والیهخواهر قدم خیر بزرگی زن او را به عقد خودش درآورد و همین زن صیفور از او بود.
یکی دیگر از زن های صیفور که بعد مرگ همسر اولش گرفت، از ماراب بیرانوند بود و طبق روایت دخترعموی فردی به علیمراد ماراب بیرانوند سرکرده طایفه ماراب بیرانوند بود صیفور از او هاسی، مهراب و آقلی رو داشت بعد مرگ صیفور همین زن بیرانوند او آن موقع جوان بود با احمد برادر صیفور ازدواج کرد و بعد مرگ احمد با برادر دیگر صیفور به اسم بیچار ازدواج کرد اما از بیچار فرزندی نداشت روایت است والی پدر علیرضا بعد مرگ صیفور با همین زن بیرانوند او خوب نبود چون بخاطر تیری که اَله تفنگچی بیرانوند به سمت او انداخته بود و نصف و شق سبیلش را کنده بود و جای تیر تفنگ اله بیرانوند روی چهره او مشخص بود بدش از بیرانوندها می آمد و خواستار این بود که بره پیش برادرانش در خرم آباد و قصد داشت او را بیرون کرده اما او زیر بار حرف والی نرفت گفت من فرزندانم رو نمیذارم و برم.
روایت است صیفور به زن ها اعتنا نمیذاشت روایت است در یک مورد یکی از عرب های سرشناس سمت شوش که با صیفور رفاقت و آشنایی داشت میهمان صیفور شده بود و صیفور کباب بریان برای میهمان آماده کرد زن های او همین زن بیرانوند او نشسته بودند و صیفور فقط غذا را در جلوی خودش و میهمان قرار داد و مهمانش به او گفت چرا به زن ها غذا نمی دهی او گفت تو بخور با آنها کاری نداشته باش.
روایت است در یک مورد دختر صیفور که از همسر اولش خواهر ایلخانی میر بود همسر کوچک بک هیکی بخاطر یک موضوع با کوچک بک مشاجره و دعوا کرده بود و به دلخوری و قهر به خونه زنده یاد پلنگ تیره افشار صیدجعفر فرزند تقی خان آمده بود و صیدجعفر میگه باید برم کوچک بک رو بزنم چرا باهات دعوا کرده و صیدجعفر به پیش خونه کوچک بک هیکی رفته اما موقع که رفته بود کوچک بک آنجا نبود روایت است در موقع که صیفور زنده بود کوچک بک هیکی به خواستگاری دخترش آمده بود و صیفور به او جواب رد داد و میگن صیفور کوچک بک را در حد و اندازه دخترش نمی دید و او را حساب نمی کرد.
بعد مرگ تقی خان فرزند کیخاعیدی به مرور ریاست فرزندان افشار در واقع بزرگ آنها صیفور شد و تا موقع که تقی خان در قید حیات بود بزرگ تیره افشار تقی خان بود و امورات آنها در جنگ ها و نزاع ها و ریاست بدست او بود صیفور چندین برادر داشت به نام های بهتوش - احمد - والی - یوسف - بیچار و سیف الدین که در بین این برادرنش روایت است بهتوش هم آدم سرسخت و جنگی بود صیفور طبق روایات آدم بی رحمی نیز بود او از قدرتمندترین کدخدایان و سران بخش الوار بود و در بین سران طوایف نام آشنا و اسم رسم دار بود روایت شده صیفور آنقدر مغرور و متکبر و مهم بود که حسینقلی پاپی پدر خانجان رضایی پاپی رئیس طوایف پاپی لرستان که آدم بسیار مهم و سرشناس در لرستان بود خودش را از او بالاتر می دانست در بین برادران صیفور، اسف ( یوسف ) و والی از همشون بزرگتر بودند روایت است صیفور نماز می خواند.
... [مشاهده متن کامل]
بهتوش برادر صیفور در درگیری با لُرها و لک های لرستانی خرم آباد شهید شد.
در باب صیفور و درگیری او و عباس خان بزرگی قلاوند
در آن دوران عباس خان بزرگی قلاوند ریاست طایفه قلاوند را بدست گرفته بود عباس خان ادعای خانی می کرد بر روی پل قدیم دزفول از دزفولی ها باج و مالیات اخذ می کرد، عباس خان از حمایت دولت رضاشاه پهلوی نیز برخوردار بود قشونی از طایفه قلاوند را در اختیار داشت.
قلا پسر دایی تقی خان گله و رمه بسیاری داشت و جایی داشت که کندو عسل نگهداری می کرد گله و رمه عده ای از تیره سردار نیز پیش گله های قلا بود روایت است قلا آدم دست تنگ یا به اصطلاح فردی بود که پول خرج نمی کرد و حتی میگن آنطور بود که حاضر نبود دو تا از گوسفندان خودش را بفروشد و تفنگی بخرد برای محافظت از خودش.
فردی به اسم علیداد فتاح رشنو بود چوپان عباس خان قلاوند در روستای سرخکان بخش الوار بود روزی عباس خان قلاوند چوپان خودش علیداد فتاح را به پیش قلا می فرستد و به او میگه به قلا بگو کاسه ای عسل واسم بفرسته علیداد به پیش قلا رفته و سفارش عباس خان را به او می رساند قلا که ادعایش می شد در پاسخ میگه عباس خان میخواد که من بهش مالیات بدم؟؟؟!!!!! قلا به علیداد میگه گله من بیشتر است یا گله و رمه عباس خان قلاوند علیداد به او میگه گله و رمه تو زیاد است و اما گله های عباس خان تعدادین که آنها هم مال عده ای دیگر هستند و قلا به علیداد میگه پس بیا چوپانی گله های منو به عهده بگیر و علیداد فتاح چوپانی گله های قلا را قبول می کند بعد یک مدت عباس خان قلاوند سراغ فتاح را می گیرد به او میگن علیداد فتاح رفته چوپان قلا پسر علینجات در سرقلا شده و عباس خان هم قشه ای رو می فرستد تا گله او را به تاراج ببرند روایت است خود عباس خان با قشون بود و دو سه دسته درست کرد و خودش در بالای بلندی اطراف روستای چول ایستاده بود آن موقع نیز قلا خودش تنها بود و حوز شیرآلی که نزدیکان او بودند آنجا نبودند و خصوصا تقی فرزند عیدی پسرعمه قلا که تمام آنها به تقی بند بودند و از لحاظ نترس بودن و جنگ و تفنگ سرآمد تمام شعبه فرخی بود هم فوت کرده بود.
بعد به تاراج رفتن گله های قلا توسط قشون عباس خان قلاوند، صیفور به همراه قلا به دیوِه خونه ( خانه ) عباس خان بزرگی قلاوند در سرخکان بخش الوار رفته تا گله و رمه را از او پس بگیرند.
روایت است سردار عباسعلی بگری قلاوند از تفنگچی های عباس خان بزرگی قلاوند بود در واقع از تفنگچی های نزدیک او بود آنجا در دیوِه خونه عباس خان قلاوند بود و دختر بچه ای داشت عباس خان قلاوند دختر سردار عباسعلی قلاوند که در حدود 6 سالش بود را تحریک کرده که زیر کلاه صیفور که روی سرش بود بزند روایت است صیفور یک کلاه که کلاه خوانین بود به سر داشت و دختر سردار عباسعلی جلو آمده و چندین بار زیر کلای صیفور می زند.
سردار عباسعلی قلاوند در جنگ بزرگان طایفه میرزاوند و قشون عباس خان قلاوند توسط میرزا شیرمرد با تیر تفنگ هلاک شد.
روایت است آن موقع دندان آسیاب عباس خان بزرگی قلاوند درد می کرد و به یکی از افراد خانه اش که قلاوند بود گفته بود یکی از گوسفندان را سر ببرید و بیضه آن را بیاورید تا روی دندانم بذارم.
عباس خان بزرگی قلاوند از دادن گله و رمه به صیفور امتناع کرد و به کنایه و تمسخر این بیت را سرائید:
گنجعلی خو دِ خومونه. . . . . . . . . . . . . . سهیل بک گیمونه. . . . . . . . . . . . کیخاقلا هَمونش ها جا هَمون علیداد
گنجعلی از تیره شیرزاد بود و سهیل بک نیز از تیره کلورضا بود همیشه از ترس برای عباس خان بزرگی قلاوند روغن می فرستادند کیخاقلا منظورش صیفور بود.
صیفور میگه:کیخاقلا دست خالی نمی رود!
سپس صیفور به کمک صیدجعفر فرزند تقی خان که در آن موقع یک نوجوان در حد 20 تا 23 سال بود به محل زندگی عباس خان در سرخکان بخش الوار حمله کرده و گله و رمه ای از گله ها و رمه های او را در عوض به تاراج می گیرند روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان دست و پاهای پاپی مراد از چوپانان عباس خان که نسبیتش الشتری لرستان بود و بین تیره بزرگی قلاوند و در سرخکان زندگی می کرد رو می بندد و او را بسیار کتک زده بود، افراد عباس خان بزرگی قلاوند به طرف آنها حمله ور شده اما نتوانستند گله و رمه را از آنها بگیرند بعد مدتی عباس خان بزرگی قلاوند یک نفر را به نزد صیفور می فرستد و به او میگه گوسفندان ماده را واسمون بفرست چون بچه شیرده دارن و می خواهند شیر آنها را بخورند و اما صیفور در پاسخ میگه حالا کی راست گفت؟؟؟ کیخاقلا دست خالی رفت؟؟؟؟ و صیفور در پاسخ عباس خان میگه تو بچه های آنها را واسمون بفرست تا از شیر گوسفندان ماده بخورند.
روایت است صیفور از گله های به غنیمت گرفته شده از سرخکان به قلا چیزی نداد و آنها را فقط بین خودش و صیدجعفر فرزند تقی خان تقسیم کرد.
اون موقع عباس خان بزرگی قلاوند ادعای ریاست بودن داشت و قشه و تفنگچی و سرباز دولت داشت و کسی هم نمیتوانست از عباس خان بزرگی قلاوند غارت بگیره و همچین کاری که صیفور و صیدجعفر پدربزرگم انجام دادن آن موقع کار همه کسی نبود عباس خان بزرگی قلاوند طبق روایات به کمک حمایت دولت پهلوی دو سه سال روی پل قدیم دزفول از دزفولی ها باج و خراج می گرفت.
این داستان نشان می دهد که عباس خان قلاوند و قلاوندها از صیفور و صیدجعفر فرزند تقی خان بشدت ترسیدن چون اگر نمی ترسیدن برای پس گرفتن گله ها با صیفور و صیدچعفر جنگ و نبرد می کردن چون توانایی جنگیدن با صیفور و صیدجعفر را نداشتن.
روایت است قلا از قلاوندها نفرت شدید داشت و همیشه به آنها فحش و ناسزا می گفت از تقی خان و صیدجعفر فرزندش بشدت یاد می کرد و می گفت اگر تقی خان زنده بود قلاوندها هرگز از ترس تقی خان گله های منو غارت نمی کردند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
داستان صیفور و قشونش و غارت صالح آباد و تپه چرمه اندیمشک توسط عده ای از تفنگچی ها و غارتگران بخش الوار به رهبری و سرکردگی صیفور در اوایل دوران رضاشاه پهلوی ( این داستان را افراد بسیاری از ریش سفیدان میرزاوند روایت کردند و صحیح ترین روایت را بدون حتی کلمه ای دروغ می نویسم )
در اوایل دوران رضاشاه پهلوی در حدود سال 1307ه. ش نزدیک به 3000 راس گله و رمه به وسیله قشه صیفور در صالح آباد کنونی اندیمشک به غنیمت گرفته شد رهبری قشه بدست صیفور بود و رهبر و رهنمای آن قشه صیفور بود، در این تاراج که در محل صالح آباد ( میدان امام صالح آباد حال حاضر کنونی اندیمشک ) و محل پایگاه کنونی چهارم شکاری و سوم شعبان که آن موقع به تپه چرمه معروف بودند انجام شد صیفور با قشه اش به آنجا هجوم برده و گله ها و رمه افرادی که در آنجا بودن را به غارت گرفتند این افراد که لُر لَک خرم آباد از طوایف قلی و رحیم خانی سگوند بوده و برای قشلاق گله و رمه خود از خرم آباد بطور چادرنشین در صالح آباد اتراق می کردند روایت است همه از ترس قشون صیفور فرار کرده بودن روایت است زنی قلی سگوند آنجا در جلوی قشه صیفور ایستاد تا شاید قشه رحم کند از آنجا غارت نگیرد میگن آن زن در بین زن های آنجا معروف بود و به یک نوع کدخدای آنها بود آن قشه نزدیک به 10 نفر بودند و همه افراد آن قشه از غارتگران و یاغیان به نام بخش الوارگرمسیر بودند طبق روایات دقیق و معتبر و صحیح آن زن لُر لَک لرستانی در صالح آباد اندیمشک سگون بود توسط صیدجعفر فرزند تقی خان با تیر تفنگش هلاک شد.
آن موقع رحیم خانی ها و قلی های سگوند زن هایشان کدخدای آنها بودن روایت است آن زن در بین زن های لُرستانی آن نواحی سرآمد همه بود او را کدخدا می نامیدند.
آن موقع دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی لور و صالح آباد در سیطره باج و غارت طایفه میرزاوند بخش الوار قشون صیفور و طایفه میرزاوند بود و عرب های شوش بود روایت است در دوران رضاشاه پهلوی به غیر از قشه صیفور، عرب های شوش، صالح آباد و لور تپه چرمه را بارها مورد تاراج و غارت قرار می دادند محدود لُرها و لَک های لرستانی سگوند آنجا اطراف صالح آباد تعدادشان اندک بود بارها مورد غارت و تعرض قشه عرب های خوزستان و قشه صیفور و طایفه میرزاوند واقع می شدند.
لُرهای خرم آبادی لُرستانی سگوند رحیم خانی و قلی که برای قشلاق گله های خود از خرم آباد لرستان در صالح آباد و تپه چرمه بطور چادرنشین اتراق می کردند یک نفر به اسم اَلِه تفنگچی که بیرانوند و اهل خرم آباد لُرستان بود را آورده تا محافظ آنها باشد تا غارتگران میرزاوند و عرب های شوش گله ها و رمه های آنها را غارت نکنند طبق روایت میگن این اَلِه تفنگچی بیرانوند، تفنگچی ماهری بود و میگن در بین بیرانوندهای خرم آباد لرستان و طوایف آنجا تفنگچی مثلش وجود نداشت و میگن تیر تفنگش به خاک نمی نشست!!!!! به دستورات اله بیرانوند تمکین می کردن و دو سه اتاق با سنگ و گل در نزدیک صالح آباد برای او درست کردند که محل اتراق او و تفنگچی های همراهش بود به قلعه ( قلا ) اَله تفنگچی معروف بود.
افرادی که در قشه صیفور بودن عبارتند از
صیدجعفر فرزند تقی خان - خداداد شیرمرد فرزند سیدال - ذوالفقار شیرمرد کدخدای شیرمردها - میرسهراب میرعالی - خدارحم فرزند فتح آلی - والی و عده ای دیگر بودند در بین آن قشون پایین ترین سن صیدجعفر فرزند تقی خان بود در حدود 25 سال سنش بود.
( میرسهراب از غارتگران و یاغیان به نام بود که بعدها بدست ماموران دولت رضاشاه پهلوی در خرم آباد لرستان به دار آویخته شد روایت است تمام طایفه میرعالی مردی به سختی و یاغیگری همین میرسهراب نداشتن و بعدها ماموران دولت رضاشاه پهلوی به ضرورت و ناچاری اونو به خرم آباد برده و به دار آویختن حتی میگن که پسر میرسهراب را هم با پدرش به دار آویخت چون مطیع دولت رضاشاه پهلوی نمی شد و پیوسته یاغیگری می کرد میرسهراب عموزاده میرشاه محمد و حاتم میر رئیس طایفه میرعالی منگره بود روایت است بعد از دستگیری میرسهراب توسط دولت رضاشاه پهلوی بسیاری برای او وساطت کردند تا دولت رضاشاه پهلوی او را آزاد کند و ماموران دولت رضاشاه پهلوی گفتند فقط اگر میرشاه محمد تعهد داد او آزاد می شود و اما میرشاه محمد اینکار را نکرد گفت توبه گرگ مرگ است!!!!!با اینکه میرسهراب عموزاده اش بود! )
بعد از گرفتن غارت ها افراد چادرنشین گله دار صالح آباد و تپه چرمه که سگوند بودن دست به گریبان اله بیرانوند و آدم هایش شدند اله بیرانوند که می فهمد گله ها و رمه های آنها را غارت کردند زنی مهم از آنها نیز قتال شده برای درگیری با آنها و گرفتن غارت ها از صیفور و قشونش حرکت کرده قشه صیفور و اله بیرانوند و چند نفر از افرادش که با او بودند در بالای قلعه لور امروزی با یکدیگر درگیر شدند روایت است قشه صیفور و غارت ها در نزدیکی تنگوان اتراق کرده بودند اله تفنگچی بیرانوند در آنجا با آنها درگیر شده روایت است صیفور و قشه دو تا از گوسفندهای غارت شده از صالح آباد را سربریده و کباب بریان درست کرده و دور هم نشسته و می خورن و تعریف و خوش و بش می کنند در این حین سر و کله اله بیرانوند و همراهانش دیده می شود و قشه صیفور سنگر می گیرند و تیراندازی می کنند و اله بیرانوند و افرادش بدون اینکه بتوانند غارت ها را از صیفور و صیدجعفر و قشه آنها پس بگیرند برگشتند و صیفور و قشه اش بدون پس دادن غارت ها رفتند روایت صحیح و معتبر است اله بیرانوند تیری به دست ذوالفقار شیرمرد زد و دستش زخمی شد و تفنگ از دستش افتاد در این حین صیدجعفر فرزند تقی خان تفنگ او را ورداشته و به کمر می اندازد و دره ای کوچک در کنارشان بود ذوالفقار شیرمرد را در درون دره پرت می کند که ذوالفقار تیر نخورد و خودش هم سنگر می گیرد روایت دیگری است اله بیرانوند با تیر تفنگش کتف خداداد شیرمرد فرزند سیدال را بشدت زخمی کرد اما بعد چند ماه زخم کتف او خوب شد حتی روایت است تیری از تفنگ اله بیرانوند نصف و شَق سبیل والی برادر صیفور پدر علیرضا را قطع کرد که جای قطع شده نصف سبیل والی واسه همیشه روی چهره والی مشخص بود روایت است اله بیرانوند با تیر تفنگ دست خدارحم فرزند فتح آلی از حوز شیرآلی را نیز زخمی کرد.
روایت است صیفور و صیدجعفر به سمت اله بیرانوند و همراهانش تیراندازی شدید کرده اله بیرانوند شدت تیراندازی صیفور و صیدجعفر را دید ترسید گفت برگردیم چون امکانش است صیفور و صیدجعفر ماها را هلاک کنند و صیفور و صیدجعفر بدون پس دادن غارت ها و حتی یک خراش روی دستشان رفتند و غارت ها و گله ها و رمه های غارت شده را نیز با خود بردند و افراد زخمی را نیز با خود روانه کردند ضرب شصت اله تفنگچی بیرانوند فقط در مهارت تیراندازی او بود اگر نزدیک قشه صیفور و صیدجعفر می شد هلاک می شد واسه همین خودش هم می دانست و دیگر برای گرفتن غارت ها از صیفور و صیدجعفر اصرار نکرد چون می دانست اگر نزدیک صیفور و صیدجعفر شود هلاک می شود.
روایت است گله ها و رمه های غارت شده از سگوندهای صالح آباد اندیمشک به قدری زیاد بودند صیفور در موقع تقسیم غنائم چیزی به خدارحم فرزند فتح آلی از حوز شیرآلی نداد به او گفت 200 راس گله بین مسیر جا مونده اگر می توانی برو آنها را بیاور برای خودت صیفور فکر نمی کرد خدارحم برود 200 راس گله را بیاورد در کمال ناباوری دید خدارحم رفت با 200 راس گله آمد.
همین اله تفنگچی بیرانوند و قلی ها و رحیم خانی های سگون با عباس خان بزرگی قلاوند و قلاوندها بودند.
حتی افرادی که آن موقع دوران آموسی قطب و عبدالحسین قطب در لور ساکن بودند این داستان را روایت کردند روایت است عینشاه طافی که آن موقع آنجا در لور بودند روایت کرده گفت در اوایل دوران رضاشاه پهلوی فردی به اسم صیفور که آدم مهم بود با قشونش به صالح آباد حمله کرد زنی سگوند در مقابل قشه آنها ایستاد و زن قتال شد و گله ها و رمه های آنها را غارت کردند.
لُرها و لک های سگوند لرستانی خرم آباد در صالح آباد اندیمشک می دانستند آن قشه قشه صیفور بوده هرگز نتوانستند با صیفور و قشه اش دربیافتن و تا صیفور و صیدجعفر فرزند تقی خان در دوران رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی زنده بودند هرگز از ترس جرات نداشتن برای مقابله و انتقام از صیفور و صیدجعفر کاری انجام دهند آن موقع قشه صیفور و صیدجعفر طایفه میرزاوند جنگجوترین مردها بودند.
تمام جهات این داستان بطور دقیق نشان می دهد و اثبات می کند سگوندهای قلی و رحیم خانی آن موقع قلی ها و رحیم خانی ها در صالح آباد بطور چادرنشین و دامدار گله و رمه بودن اتراق می کردن و تسیار آنها اله بیرانوند از صیفور و صیدجعفر فرزند تقی خان ترس و واهمه داشتن و توانایی مبارزه و جنگیدن با صیفور و صیدجعفر رو نداشتن چون اگر توانایی داشتن و جرات جنگیدن با آنها رو داشتن تا پای جان برای انتقام قتال زن سگوند توسط صیدجعفر و غارت گله هایشان با صیفور و صیدجعفر می جنگیدند اما هرگز اینکار رو نکردند.
مثل جنگ بختیاری ها و سران میرزاوند در اواخر دوران قاجاریه که بختیاری های هفت و چهار برای انتقام از طایفه میرزاوند به بخش الوار گرمسیر حمله کردند.
دولت رضاشاه پهلوی این موضوع و غارت و باجگیری در صالح آباد را می دانست اما چون صیفور با دولت رضاشاه پهلوی بود دولت رضاشاه پهلوی با او کاری نداشت و او را واسه این ماجرا و غارت سرزنش نکرد.
تا حالا روایت نشده از طوایف قلاوند - پاپی و. . . . . در بخش الوار آن موقع توانسته باشند از صالح آباد با وجود اله تفنگچی بیرانوند و همراهانش غارت بگیرن و فقط صیفور و صیدجعفر فرزند تقی خان و قشه آنها و عرب های شوش و شاوور غارت و باج از صالح آباد و لور می گرفتند.
در قدیم دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی بین مردم بخش الوار گرمسیر و اکثر نقاط ایران رسم بود که مرد بودن و شایستگی یک فرد رو به غارتگری می دانستند می گفتند یارو چطور مردیه غارتگر خوبیه خوب غارت میکنه تا دخترمو بهش بدم!!!! کسی که رعیت و اهل غارتگری و تفنگچی گری نبود رو پخمه و ربوت می دانستند.
روایت است در اوایل دوران رضاشاه پهلوی عده ای از همین لُرها و لَک های لرستانی خرم آباد بیرانوند برای دزدی به سمت دهستان میرزاوند در بخش الوار گرمسیر آمده بودند که با واکنش مردهای تفنگ بدست شعبه فرخی میرزاوند و. . . . . مواجه شده و میگن یکی دو نفر از بیرانوندها هلاک شدن و بقیشون با دیدن آن صحنه فرار کردن.
روایت است است عده ای از بیرانوندهای خرم آباد در قدیم برای غارت گله های فردی به اسم صیدمحمد پاپی معروف به صیدمحمد سبیل سفید آمده بودند در این حین صیدمحمدسبیل سفید با آنها درگیر شده و به سمت آنها تیراندازی کرد دو نفر از بیرانوندها توسط صیدمحمد سبیل سفید قتال شد و بقیه آنها رفتن صیدمحمد سبیل سفید پدر عباس پاپی و بهروز پاپی مداح مراسم ها از دوستان و فامیل هاست.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در باب مرگ و شهادت صیفور
صیفور در حدود سال 1320ه. ش اواخر دوران رضاشاه پهلوی در دزفول شهید شد و به شهادت رسید داستان مرگ او بدین صورت بود که صیفور برای دیدار عبدال میرزاوند از تیره کلورضا که آن موقع بخاطر یاغیگری توسط دولت رضاشاه پهلوی دستگیر و در زندان دزفول بود و نیز برای امورات به دزفول رفت و طبق روایت رستم خان هیکی را نیز برای همراهی با خود می برد روایت است آن موقع صیفور برای امورات به دزفول زیاد رفت و آمد می کرد و دزفولی ها هم او را می شناختند صیفور قاطرها را به رستم خان هیکی در بازار قدیم می سپارد و به او سفارش می کند مواظب قاطرها باشد تا برگردد صیفور به پیش عبدال رفته و بعد برگشت به بازار قدیم آمده از دکان قدیمی دزفول اجناسی گرفته و رستم خان هیکی اجناس را روی قاطرها قرار داده و عزم برگشت می کنند، قاطری که بارها روی آن است و افسارش در دست رستم خان هیکی است فضولات و نجاست خودش را در بازار می ریزد در این حین رفتگر دزفولی شهرداری دزفول با چوب به پشت قاطر صیفور می زند و قاطر رم می کند و رستم خان که افسار قاطر در دستش است به زمین می خورد و سم قاطر روی پای رستم خان می افتد صیفور که این وضعیت پیش آمده را می بیند و آدم مغرور و متکبر بوده سیلی بیخ صورت رفتگر دزفولی شهرداری دزفول می زند و چوب جارو را از او گرفته و او را ضرب و شتم می کند و بعضی از دزفولی ها به صیفور معترض شده که چرا او را کتک می زند در این حین رفتگر که بعد ضرب و شتم و سیلی صیفور رها شده بود و بشدت هم عصبانی و ناراحت بود چوب جارو را ورداشته و در یک آن که صیفور حواسش نیست به روی بینی صیفور می زند صیفور به خاطر آن ضربه دو سه روز زنده بود و در درمانگاه دزفول بستری شد و به خاطر خون ریزی بینی بعد دو سه روز شهید شد و در دزفول در قبرستان کنار پل قدیم دزفول که آن موقع به شکل زیرزمین بود دفن شد احمد برادر صیفور باخبر شده و با یکی دو نفر دیگر به دزفول آمده بود احمد برادر صیفور خواسته بود که فرد مزبور رو به قتل برسانند صیفور او را از این کار نهی کرده و از او خواست تا رهایش کند طبق برآوردهایم صیفور در موقع مرگش در حدود 50 سال سن داشت روایت است عبدال بعد اینکه از زندان آزاد شد بدنبال قاتل صیفور در دزفول می گشت و گفت قاتل صیفور را به من نشان دهید می خواهم او را قتال کنم اما او را پیدا نکرد و میگن دزفولی ها او را پنهان کرده بودند که دست عبدال به او نرسد.
روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان همیشه می گفت اگر صیفور زنده بود و صیفور رو داشتم حتی می توانستم با ابرها هم بجنگم!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
صیفور سه زن داشت که همسر اولش خواهر ایلخانی میر و دخترعموی سپهدار میر از بزرگان طایفه میر بودند از او فقط یک دختر داشت همسر کوچک بک هیکی کدخدا و بزرگ هیکی ها بود و بعد مرگ این همسرش که در جوانی و بخاطر مرگ ناگهانی سکته درگذشت دو زن دیگر گرفت صیفور با سپهدار و ایلخانی میر روابط دوستی نزدیک داشت برخی ها آن موقع می گفتن صیفور این زنش را کتک زده که مرده چون میگن صیفور به زن ها اعتنا نمی ذاشت اما صیفور بشدت آن را تکذیب کرده بود و این زنش در شب و در خواب سکته کرده بود صیفور یک زن دیگر بعد مرگ این همسرش گرفت که دختر حسن خان هیکی و خواهر عباس خان بزرگی قلاوند بود.
تُرعلی هیکی با خواهر عباس خان بزرگی قلاوند و قدم خیر بزرگی به اسم والیه ازدواج کرد و اما بعد مدتی فوت کرد و حسن خان هیکی برادرش بعد مدتی والیهخواهر قدم خیر بزرگی زن او را به عقد خودش درآورد و همین زن صیفور از او بود.
یکی دیگر از زن های صیفور که بعد مرگ همسر اولش گرفت، از ماراب بیرانوند بود و طبق روایت دخترعموی فردی به علیمراد ماراب بیرانوند سرکرده طایفه ماراب بیرانوند بود صیفور از او هاسی، مهراب و آقلی رو داشت بعد مرگ صیفور همین زن بیرانوند او آن موقع جوان بود با احمد برادر صیفور ازدواج کرد و بعد مرگ احمد با برادر دیگر صیفور به اسم بیچار ازدواج کرد اما از بیچار فرزندی نداشت روایت است والی پدر علیرضا بعد مرگ صیفور با همین زن بیرانوند او خوب نبود چون بخاطر تیری که اَله تفنگچی بیرانوند به سمت او انداخته بود و نصف و شق سبیلش را کنده بود و جای تیر تفنگ اله بیرانوند روی چهره او مشخص بود بدش از بیرانوندها می آمد و خواستار این بود که بره پیش برادرانش در خرم آباد و قصد داشت او را بیرون کرده اما او زیر بار حرف والی نرفت گفت من فرزندانم رو نمیذارم و برم.
روایت است صیفور به زن ها اعتنا نمیذاشت روایت است در یک مورد یکی از عرب های سرشناس سمت شوش که با صیفور رفاقت و آشنایی داشت میهمان صیفور شده بود و صیفور کباب بریان برای میهمان آماده کرد زن های او همین زن بیرانوند او نشسته بودند و صیفور فقط غذا را در جلوی خودش و میهمان قرار داد و مهمانش به او گفت چرا به زن ها غذا نمی دهی او گفت تو بخور با آنها کاری نداشته باش.
روایت است در یک مورد دختر صیفور که از همسر اولش خواهر ایلخانی میر بود همسر کوچک بک هیکی بخاطر یک موضوع با کوچک بک مشاجره و دعوا کرده بود و به دلخوری و قهر به خونه زنده یاد پلنگ تیره افشار صیدجعفر فرزند تقی خان آمده بود و صیدجعفر میگه باید برم کوچک بک رو بزنم چرا باهات دعوا کرده و صیدجعفر به پیش خونه کوچک بک هیکی رفته اما موقع که رفته بود کوچک بک آنجا نبود روایت است در موقع که صیفور زنده بود کوچک بک هیکی به خواستگاری دخترش آمده بود و صیفور به او جواب رد داد و میگن صیفور کوچک بک را در حد و اندازه دخترش نمی دید و او را حساب نمی کرد.
در مورد تقی خان فرزند کیخاعیدی از سران طایفه بزرگ میرزاوند در بخش الوار گرمسیر استان خوزستان
تقی خان فرزندکیخاعیدی از تیره افشار از سران میرزاوند در دورانش اواخر قاجاریه بود او فردی نترس و تفنگچی بود، تقی خان زمین ها و گله و رمه بسیار و تعدادی قاطر برای حمل و نقل داشت که از آن قاطرها برای رفت و آمد به نقاط مختلف مثل دزفول استفاده می کرد چون برخی مواقع برای رتق و فتق امور به دزفول می رفت چندین اشگفت بزرگ برای نگهداری چارپایان و گله و رمه داشت نقاط بید سراب - چَم سی در بخش الوار متعلق به تقی بود برخی نقاط از ناحیه ییلاقی کوسک کاوه برخی از نقاطش از آن او بود تقی خان پنج برادر به نام های عینی - باقر - صیدی - مهدی - کوران داشت در بین این پنج برادر او باقر نیز آدم سخت و غارتگری بود اما سخت ترین پسر عیدی که از همه آنها بیشتر توان و حرفش برو داشت طبق روایات زنده یاد پلنگ و شیر تیره افشار تقی خان بود.
... [مشاهده متن کامل]
باقر برادر تقی خان در درگیری تفنگچی های میرزاوند با قشه ای از بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری کشته شد که برای غارت گرفتن از بختیاری ها رفته بودند عده ای قصد گرفتن غارت از بختیاری های شیمبار را داشتند که درگیر می شوند و عده ای کشته می شوند از هر دو طرف طرف طایفه بختیاری و میرزاوند روایت است تقی خان برادر باقر نیز همراه آنها بود و سرکرده قشه بود بعد کشته شدن باقر، تقی خان به یکی از برادرانش که آدم ساده ای بود به اسم کوران میگه قطار و تفنگ باقر رو بردار تا برای مادرش ببریم تا گریه کند کوران از این کار امتناع کرده و گفت جسد را آنجا نذاریم اما با تهدید تقی خان مجبور شد و جسد را آنجا در دشت شیمبار بختیاری به خاک سپرده و برگشتند بعدها کوران بدون بچه بود وقتی از کوران می پرسیدند چرا بچه ای نداری گفت از وقتی که جسد کشته شده برادرم در دشت شیمبار بختیاری دیدم از شدت ناراحتی عقیم شدم اما هنوز بختیاری های چهار و هفت خون بهای باقر را ندادند باقر آن موقع کم آدمی نبود و اسم و رسمی داشت.
اگر قاتلین باقر در نواحی بخش الوار گرمسیر و لرستان بودند تقی خان برادرش حتما انتقام خون او را می گرفت آن موقع بختیاری ها و طایفه میرزاوند با هم اختلاف و جنگ شدید داشتند طبق روایت 5 پسر از پتول برادر ساکی کلورضا در نقاط بختیاری نشین چهارمحال و بختیاری به هنگام غارت آوردن قتال شدند.
تقی خان در چندین بار در بختیاری دشت شیمبار مسجدسلیمان غارت آورده بود و روایت است همیشه آخر قشه حرکت می کرد و سرکرده قشه بود در آن قشون شیره فرزند میرحسین از تیره پادار که آدم جنگی و سختی بود و عده ای دیگر از میرزاوندها نیز بودند چون در آن موقع رسم بود که رهبر و سرکرده قشون آخر قشون حرکت می کرد آن دوران بختیاری سال نام گرفته بود و بسیاری از تفنگچی های میرزاوند وقتی برای غارت می رفتند به سمت نقاط بختیاری نشین در دشت شیمبار می رفتند و گاهی مواقع تا دو سه ماه به خونه نمی آمدند روایت است در یکی از این موارد غارت گرفتن ها قشه در ناحیه ای توقف کرده و استراحت می کند و بعد چند ساعت عازم حرکت شده کوران برادر تقی خان که آدم ساده و اهل جنگ و تفنگ نبود با آن قشون بود و خوابش گرفته بود و همه افراد حاضر در قشه کنار او رد شده و می روند در این هنگام تقی خان که آخرین فرد است که قصد رفتن دارد کوران را می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته با پشت تفنگ ده تیرش به روی ران او می زند و به او میگه تنش لش بلند شو حرکت کن تمام قشه از کنارت حرکت کرده و رفتند.
در جنگ بختیاری ها و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر که برای قتال و دستگیری ساکی و پتول آمده بودند شجاعت بسیاری از خودش نشان داده بود که خانواده را در جای امنی در میکوه پناه داده و خودش در ریت کوه یاغی شده بود روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت زنده یاد پلنگ و شیر به نام تیره افشار تقی خان که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را شهید کنند که با ضرب گلوله تفنگ او قتال شدن
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی خان به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی خان نزدیک بوده که بمیرد.
روایت است تقی خان به تمام جاهای صعب العبور کوههای بخش الوار مثل ریت کوه و. . . . . آشنایی و در آنها رفت و آمد داشت حتی روایت است قطارش بسته و تفنگش با او بود و حتی شب های بسیاری خودش تنها در کوههای بخش الوار گرمسیر می خوابید.
داستان تقی خان و قتل پسر لرزان از پسرعموهای تقی خان بدست جانمیرزا رهداروند قلاوند و ماجرای انتقام گیری تقی خان
( روایت های زیر صحیح ترین و درست ترین روایات است )
پسر لرزان توسط یکی از طایفه قلاوند به قتل رسید حادثه آن بدین شکل بود جانمیرزا قلاوند بزرگ تیره رهداروند قلاوند تفنگی می خرد و او و یک نفر دیگر به اسم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر قلاوند بالای بلندی می ایستند در بلندی مقابل آنها نیز فرزند لرزان و پدرزنش سیدال شیرمرد ایستاده اند طبق روایت در آن بلندی فاصله جانمیرزا و پسر لرزان از یکدیگر بسیار زیاد بود جانمیرزا فریاد می زنه میگه میخوام تفنگم را آزمایش کنم و تیری بندازم پسرلرزان و سیدال شیرمرد میگن بفرست و جانمیرزا از فاصله دور تیری می اندازد که به علیمراد پسر لرزان اصابت کرده قتال می شود جانمیرزا فریاد میزنه میگه تیرم رسید سیدال شیرمرد برای اینکه بداند آن دو نفر چه کسین میگه آره تیر رسید و به کنار ماها اصابت کرد و سیدال فریاد میزنه میگه شماها کی هستید و جانمیرزا میگه من جانمیرزا رهداروندم و اینم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر است سیدال شیرمرد فریاد میزنه و میگه درست زدی پسر لرزان را قتال کردی جانمیرزا از نزدیکان تیره تتر قلاوند بود و سران تتر اونو در پناه خود گرفته و ازش حمایت می کنند طبق روایت سه نفر تترها به اسم حاضربک - قنبربک و نظربک سه نفر مهم تیره تتر قلاوند بودند که برادر بودند که از این بین میگن قنبربک از تمامشان سخت تر و اهل غارتگری و تفنگچی گری بود و آن موقع سرآمد قلاوندها در جنگ و تفنگ و غارتگری بود.
تقی خان عده ای تفنگچی که از نزدیکان او بودند را ورداشته با تفنگچی های قشونش به سمت آبادی تیره تتر و برخی دیگر از تیره های قلاوندها می روند تا از آنها گرو گازور بگیرن و گله و رمه آنها را غارت کنند در ناحیه خشاب بخش الوار بودند افرادی که در قشه تقی خان بودند عبارتند از شیره فرزند میرحسین از تیره پادار - الله مراد فرزند فرامرز از تیره پادار - ناظر از تیره سردار - رضابک هیکی - ابراهیم هیکی و چند نفر دیگر بودند بر اثر خستگی در کنار اشگفتی خوابشان می گیرد چندین نفر از چوپانان طایفه قلاوند که گله ها و رمه های طایفه قلاوند رو به صحرا آوردند از وجود آنها مطلع شده و به سران قلاوندها اطلاع می دهند قلاوندها به سردستگی قنبربک تتر آمده و در خواب آنها را غافل گیر می کنند و قطار و تفنگ های آنها را می گیرند قشه تقی خان با قشه قلاوند درگیر شده که در این بین ابراهیم هیکی از افراد قشه تقی خان قتال شد.
ابراهیم هیکی یکدفعه از روی صخره پریده و قصد کمین دارد که تیراندازی کند در یک آن تترها به سمت او تیراندازی می کند و ابراهیم قتال می شود.
طایفه قلاوند تترها و خداوردی های چارباووه بعد به یغما گرفتن تفنگ ها و قطارهای تقی و قشه میرزاوند این ابیات را سرائیدند روایت است یک نفر به اسم غمی از تیره چارباووه قلاوند که طبع شاعری خوبی داشت این اشعار را سرائید:
باوگِلیل سنگر بسته دِ کِلشیره. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . هفت تفنگ گِله کِرده وا دوربین شیره
اِباوگِلیل اِدیاری. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . قطاریا کُر فرامرز هان وِ قِد براری
میگه باوگلیل که در گهواره ای سنگری در کلشیره درست کردی و هفت تفنگ را به همراه دوربین شیره به یغما گرفتی اِ باوگلیل ای پسر دیاری طایفه قلاوند!!!!! ببین که قطارهای پسر فرامرز را به بدن براری بستن کلشیره اسم یک مکان در بخش الوار گرمسیری است باوگلیل اسم یک نفر به اسم باوکه فرزند غمی از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود که آن موقع بچه و در گهواره بود و این ابیات را به طنز و تمسخر سرائیدند همون موقع هم صیدجعفر پسر تقی خان در گهواره بود شیره از افراد جنگی طایفه میرزاوند بود روایت است وقتی شیره نعره و فریاد می زد نعره و فریادش تا فرسنگ ها می رفت!!!!!!کُر فرامرز الله مراد فرزند فرامرز بود که بسیاری از قطارها و فشنگ ها را به کمر او بسته بودند و در پی قشه تقی می رفت براری یه نفر به اسم براری قلاوند بود براری از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود و براری برادر غمی و عباسی بود.
بعد این ماجرا یکی از سران طایفه قلاوند به اسم زکی خان قلاوند فرزند قندی قلاوند که بزرگ طایفه قلاوند بود با میانجیگری تفنگ ها و قطارها و دوربین ها آنها را از حاضربک تتر گرفته بر پشت اسبی بسته برای تقی خان و قشه او می فرستد روایت است گفته بود آنها پول دارند و دوباره تفنگ می خرند جنگ بزرگی بین طایفه میرزاوند و طایفه قلاوند بوجود می آید و تمام میرزاوندها با قلاوندها وارد جنگ و نبرد می شوند تفنگ ها و قطارها در خانه حاضربک تتر بودند طبق روایت هفت تفنگ و قطارهای پر از فشنگ و دوربین های آنها را روی اسبی بسته و اسب بدون سوار را رم کرده و اسب به سمت روستا و آبادی میرزاوند آمده بود.
بعد این موضوع تقی خان به خاطر اینکه ابراهیم هیکی از افراد قشه اش هم قتال شد حس انتقام از تترها در او بیشتر شده و تصمیم گرفته و میگه یا می میرم یا قنبربک تتر را بکشم طبق روایت کریم خان بزرگ تیره پادار که از عواقب کار می ترسید و وحشت داشت تقی خان رو بسیار نصیحت کرده بود و گفته بود این کارت باعث جنگ و نزاع بیشتر می شود و اینکار را نکن اما تقی خان آدم خودخواه و مغرور بود و دست وردار نبود! گفته بود ابراهیم هیکی از نزدیکان و با ماها بود که کشته شد و باید انتقامش را بگیرم و گفته بود من اونها رو ورداشتم و بردم به سمت آبادی تترها و چارباووه های قلاوند در یک روز یک نفر به تقی خان خبر می دهد که قنبربک تتر با قاطر و بارش به سمت آسیاب های بادی تایاب در نزدیک روستای سرخکان می رود در واقع به او آدرس دروغ داده بود طبق روایت آن شخص بخاطر یک موضوع از تقی خان در دلش کینه بود و به نوعی به او تیر نشان دروغ داده بود و میخواسته بود کاری کند یک نفر دیگر توسط تقی خان قتال شود.
تقی خان و دو نفر همراه او که بادیگارد او بودن یکی از آنها اسف ( یوسف ) پسر برزو بود که آن موقع در حدود 25 سال سن داشت رهسپار شده بالای کوه ایستاده و با دوربین از دور دید می کند یک نفر را می بیند که قطار بسته همراه قاطری در حال گذر است از دور به او صدا می زند میگه بنشین دو سه مرتبه به او اخطار میده میگه بنشین اما او تفنگ را از پشت قاطر برداشته و در یک چاله که شبیه یک دره کوچک بود و آن چاله که به یک نوع مثل یک کمینگاه بود کمین می کند که به سمت آنها تیراندازی کند تقی تفنگش را که از بهترین تفنگ های آن دوران بود به اسم تفنگ ده تیر را روی صخره که صخره مثل یک کمینگاه روی کوه بود بطرف او گرفته و طبق روایت فاصله آنها از همدیگر هم مقداری دور بود.
تقی خان فریاد زده به او میگه: از جات تکان نخور، تفنگتو زمین بذار، بگو کی هستی؟؟؟ دو سه مرتبه به او اخطار می دهد.
اما او توجه نمی کند و تقی خان از دور به سمت او شلیک می کند تیر به سر او می خورد و تفنگ از دست او می افتد و نقش بر زمین می شود در دم می میرد تقی خان و همراهانش از بلندی پایین آمده و به سمت او رفته و وقتی به بالای سر او می رسند متوجه می شوند که یک نفر دیگر به اسم آزاد هیکی فرزند کریم کشته شد اشتباه آزاد این بود که از آنها نپرسیده شما چه کسی و قصدتون چیه؟؟؟ کریم سه پسر داشت به اسم های آزاد - نامدار و ابدال که میگن سه نفرشان آدم های جنگی بودن و نامدار یکی از افرادی بود که به همراه تترها و خداوردی ها چارباووه قشه تقی خان رو غافل گیر کرده و تفنگ ها و قطارهای آنها رو به یغما گرفتن آنها از نزدیکان تیره تتر بودن و با آنها رابطه نزدیک داشتند طایفه هیکی در قدیم رابطه تنگاتنگی با میرزاوند و قلاوند داشتند عده ای از آنها مثل همین تیره جیجه وندها مثل رضابک هیکی و ابراهیم هیکی و. . . . با طایفه میرزاوند بوده و حشر و نشر داشتند و عده ای دیگر از آنها مثل فرزندان کریم نامدار - ابدال و آزاد با قلاوندها و تیره تتر بودند و با آنها رابطه نزدیک داشتند.
روایت کردن در یک مورد قلاوندها به سرکردگی همین قنبربک تتر عده ای زوار که قصد زیارت به مکانی را داشتند سد راه آنها شده و آن زوار را غارت می کنند.
بعد این ماجرا بعد مرگ تقی خان، جواهر دختر عینی برادرزاده تقی خان را به عنوان خون صلح به محمدحسین خان پسر آزاد دادند که هاشم هیکی از بزرگان طایفه هیکی فرزند او است هاشم داماد قاسمعلی شهی بختیاری است از افراد سرشناس طایفه شهی است روایت است میگن تا تقی خان زنده بود اجازه صلح با فرزندان کریم را نداد و گفت من خون بهای آزاد را نمی دهم و ابدال و نامدار هم توانایی گرفتن انتقام از تقی خان را نداشتند چون آدم جنگی و نترس بود و زورشان به تقی خان نمی رسید بعد مرگ تقی خان حوز عیدی چون دیوار و پشتوانه ای نداشتند مجبور به صلح و دادن خون بهای آزاد شدند بعدها بعد مرگ تقی خان برادرزاده تقی خان به اسم مزبان پسر عینی عده ای از پاپی های خادم شاهزاده احمد را واسطه خون صلح قرار داده و با فرزندان کریم صلح کرده و جواهر را نیز به عنوان خون بها به آنها دادند همسر آزاد و مادر محمدحسین خان از طایفه پاپی خادم شاهزاده احمد بود.
بعدها طایفه قلاوند نیز به خاطر صلح و آشتی و خون بهای علیمراد پسر لرزان نازخاتون دختر الماس پسر جانمیرزا قلاوند را به محمدعلی پسر فرج الله برادر علیمراد پسر لرزان دادند.
طبق روایت بارها ابدال و نامدار برادران آزاد برای گرفتن انتقام خون آزاد قصد تعرض داشتن و در یک مورد همین ابدال موقع که تقی خان در خانه نبوده وارد خانه تقی خان شده بود چاقو و کاردش را روی گردن صیدجعفر که آن موقع بچه و در گهواره بود قرار داده بود و تقی خان در یک آن رسیده و تیر در تفنگ قرار داده و تفنگ را در روبروی او می گیرد و گفته بود اگر صیدجعفر را کشت با تفنگ بزنمش و میخواسته بود که او را نیز بکشد و اما بعد ابدال کاری با صیدجعفر نداشت و منصرف شد روایت است بارها تقی خان گفته بود می خواستم ابدال را نیز بکشم اما چون برادرش را کشتم دیگر دلم نرفت که او را نیز قتال کنم.
ابدال به خاطر همین موضوع با تفنگ پای اسدالله پسر لرزان را زخمی و سپس کارد و چاقویش را در گردن اسدالله برادر علیمراد لرزان فرو کرد و اما اسدالله نمرد و زخم گردنش خوب شد و اما همیشه صدایش گرفته بود که گرفتگی صدایش ناشی از آن زخم گردنش بود چون خنجر در حنجره او فرو رفته بود و حنجره او آسیب دیده بود.
روایت کردن که در یک مورد صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان و برادرزاده عباس خان بزرگی قلاوند با قشه ای آمده بود که گله و رمه ابدال را غارت کند و اما ابدال خودش به تنهایی در جلوی او ایستاد و گله و رمه را از او پس گرفت و بزرگی قلاوند نتوانست با او درگیر شود.
روایت است در انتقام خون ابراهیم هیکی یکی از تترها هم قتال شد برخی روایت است که آن تترقلاوند توسط خود تقی خان قتال شد و تقی بخاطر آن مدت یاغی بود.
روایت است که قنبربک تتر در یک درگیری درون طایفه ای بین تیره های قلاوند قتال شد در درگیری با تیره باش آغا قلاوند فردی به اسم صفر گوشه ای که از کرکی های لرستان بود در پیش تترها زندگی می کرد و در پناه آنها بود فاضل باش آغا قلاوند بزرگ تیره باش آغا گاو او را غارت کرده و قنبربک، ناظر برادر و علیشاه عموی فاضل باش آغا قلاوند را به خاطر این موضوع به قتل می رساند و اونا هم قنبربک را در انتقام خون دو برادر فاضل قلاوند به قتل می رسانند تترها آن موقع آدم های بی رحمی بودند.
این حادثه جنگ تترها و باش آغاها درست حدود سه سال بعد مرگ تقی خان رخ داد روایت است هنگام این درگیری عباس خان قلاوند و برادرانش و خواهرانشان قدم خیر بزرگی قلاوند و. . . . با خانواده شان به سمت صحرای چهک پیش شعبه فرخی میرزاوند آمده آنها به صحرای چهک آمده و دوارهای خودشان را در آنجا در همسایگی شعبه فرخی دایر کردند و روایت است عباس خان قلاوند که طبق روایت میگن آن موقع جوان بود تمام شعبه فرخی را برای ولیمه دعوت کرده بود و آن موقع هم قدرت و توان که مثل دوران رضاشاه پهلوی را داشت نداشت و هنوز با دولت رضاشاه پهلوی اخت نگرفته بود چون اواخر دوران قاجاریه بود عینی برادر تقی خان با دختر محمدنظر فرزند شاه نظر ازدواج کرد و محمدنظر پسرعموی قنی قلاوند پدر عباس خان قلاوند بود، روایت است عینی جوان بود و با محمدنظر رفاقت داشت و محمدنظر به او گفت پدرت کیخاعیدی آدم سرشناس بخش الوار است و من تو را دوست دارم و بیا دخترم رو به تو بدم و پیش من زندگی کن و چوپان گله های من بشو عینی به عیدی پدرش گفت میخواهم به پیش محمدنظر بروم و پیش او زندگی کنم چون به من گفته بیا دخترم رو به تو بدهم و چوپان گله های من شو و گله های منو به صحرا ببر و پیش من زندگی کن و عیدی موافقت کرد و عینی به پیش خانواده محمدنظر رفته و با دختر او ازدواج کرد و تا مدتی گله ها و رمه های او را به صحرا می برد بعدیک مدت همسر عینی می میرد و محمدنظرشاه نظر دختر دیگرش که مجرد بود را به عقد عینی درآورده.
در مورد درگذشت تقی خان
تقی خان در حدود سال 1290 ه. ش بر اثر بیماری در سن جوانی تقریبا در حدود 37 سال سنش بود فوت کرد و جسد او در معیت چندین تفنگچی که طبق روایت شیره پسر میرحسین در راس آنها بود به شاهزاده احمد بخش الوار برده شد و در کنار قبر احمد بن موسی شاهزاده احمد در دشت لاله بخش الوار گرمسیری دفن شد از تقی خان تنها یک پسر به نام صیدجعفر که متولد سال 1285ه. ش بود به جای بود صیدجعفر در هنگام مرگ پدرش تقی خان حدود 5 سال بیشتر سن نداشت طبق روایت صحیح و معتبر تقی خان در هنگام مرگش جوان بوده و سنی نداشت.
روایت است قلا پسر علینجات پسر دایی تقی خان می گفت ما بعد تقی خان دیوار و پشتوانه خودمون رو از دست دادیم و تا تقی خان بود ماها قدرت داشتیم.
اینکه تقی خان نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت این بود که روزی یکی از افراد مهم سادات احمدفداله دزفول که نامش سیدجعفر بود به مهمانی به خونه تقی خان آمده بود از تقی خان تحفه و صدقه می خواهد تقی خان به او میگه تو که سیدی چرا آمدی گدایی؟؟؟؟که بین او و تقی خان بحث و جدل شده و تقی خان با چوبی که در کنارش است به پای سید احمدفداله می زند و پای او شکسته می شود علینجات دایی تقی خان آنجا بود به خاطر این کار تقی خان رو سرزنش کرد و تقی خان پشیمان شده و تصمیم می گیرد پای سید احمدفداله را خوب نکرده اجازه ندهد آنجا را ترک کند پس با یک سری وسایل پای سید رو بسته آتل بندی می کند بعد مدتی سیداحمدفداله خوب شده و قصد رفتن دارد و تقی خان از او حلالیت می خواهد و او حلالیت می دهد از آنجا می رود و به خاطر این ماجرا نام فرزنش را صیدجعفر نام قرار داد.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در مورد کیخاعیدی و فرزندانش
کیخاعیدی در دوران قاجاریه کدخدای طایفه میرزاوند بود روایت است در دورانش که اون موقع دوران جوانی او و دوران پیری حسینعلی پسر شیرمرد بود ماموران دولت قاجار برای گرفتن مالیات طایفه به خانه عیدی آمده بودند و مهمان او شدند چون دولت اون موقع از طوایف مالیات می گرفت عیدی پسرش صیدی که پسر بزرگش بود و اون موقع نوجوانی بیش نبود را به خونه حسینعلی شیرمرد که مسن تر و بزرگتر بود فرستاده و از او میخواهد که به پیش ماموران دولت قاجار بیاید چون حسینعلی اون موقع بزرگ طایفه بود و حرفش برو داشت.
روایت است در یک مورد دیگر اُردی ماموران و تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره میهمان کیخاعیدی شدند و تا دو سه روز شب باران شدید می بارید اردی والی میهمان عیدی بودند عیدی یک پسری داشت که تقریبا 5 سالش بود و آن شب که اردی والی میهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش اخطار می دهد تا این افراد میهمان ما هستندحق ندارید گریه سر دهید و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردیی والی هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای گریه از خانه کیخاعیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این ماجرا کیخاعیدی رو شماطت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی مگر ماها انسان نیستیم!؟
حسینقلی خان ابوقداره والی مقتدر ایلام و لرستان بود از طرف دولت قاجار منصوب شده بود از طوایف لرستان و ایلام مالیات برای دولت قاجار می گرفت.
روایت است کدخداعیدی آدم بسیار مهمانوازی بود و مهمانوازی او در آن موقع دوران قاجاریه در بخش الوارگرمسیر زبانزد بود.
یک نفر به اسم دَلی فرزند جان احمد از طایفه طافی که آن موقع اواخر قاجاریه در روستای سرخکان بخش الوار و پیش تیره بزرگی قلاوند زندگی می کرد و شاعر آنها بود این بیت را آن موقع در مورد مهمانوازی کیخاعیدی سرائید:
کیخاعیدی بعد شَمراد. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . نِ چی کریم بعد کیمراد
مضمون این بیت اینه میگه در مهمانوازی در آن دیار کیخاعیدی از همه برتر است بعد او شَمراد و بعد کریم و آشپزش کیمراد
در بین این افراد فقط عیدی کیخا بوده روایت است کریم پدر ابدال - آزاد و نامدار بعد این شعر به دلی پسر جان احمد طافی اعتراض کرده بود که چرا اسم او را در آخر سرائیده طبق روایت کیمراد آشپز خونه کریم بود و در خونه کریم آشپزی می کرد.
دَلی پسرجان احمد طافی شاعر تیره بزرگی قلاوند بوده و بین آنها زندگی می کرده و در وصف آنها شعر می سرائید اینجا در وصف کیخاعیدی سرائید.
کیخا در لغت به معنی کدخدا و رئیس طایفه است.
باقر و مهدی قبل از تقی در جوانی فوت کردند و دو هفته بعد مرگ تقی خان برادرش عینی که سن بالایی داشت به دلیل از دست دادن برادرش تقی خان که تنها دیوار محکم آنها بود نیز دِق کرد و درگذشت.
روایت است کیخاعیدی پدر تقی خان در اواخر عمرش نابینا شده بود یک روز تقی خان آهو شکار شده را از کوه می آورد زیرا برخی مواقع برای مایحتاج زندگی آهو و اشکال شکار می کرد مهدی برادر تقی خان گوشت کباب شده آهو را روی آتش گذاشته و برای شوخی آن را به پدرش کیخاعیدی که در آن موقع نابینا بود می دهد و می خواهد با او شوخی کند و عیدی دلشکسته شده و به پسرش میگه خیر نبینی.
طبق روایت تقی خان همیشه در جنگ ها قدم بزرگی را بر می داشت و در دورانش در جنگ های میرزاوند نقش اول را ایفا می کرد.
روایت است میرعباس میرزاوند از تیره سردار، تقی خان را بسیار دوست داشته و چنان احترام برای تقی خان نسبت به دیگران قائل بود هر وقت قسم یاد می کرد می گفت به ارواح تقی خان قسم
بعد مرگ تقی خان، سعدی پسر صیدی که عاشق تفنگ ده تیر عمویش تقی خان شده بود به زور تفنگ تقی خان رو تصاحب کرد و گفت این تفنگ باید به من برسه و من تفنگ تقی خان رو دوست دارم و هر چه اطرافیان او به او گفتند این تفنگ یادگاری تقی خان است و به کسی داده نمی شه بدهکار این حرف نبود او تفنگ تقی خان رو برداشته و با حالت دلخوری به خانه پدربزرگ مادریش بَگلِر که نوه رضا و گلناز بود و اون موقع بَگلر بزرگ شعبه گلناز محسوب می شد می رود بازماندگان تقی خان، دوسکه از تیره سردار که سنش بالا از نزدیکان و دوستداران تقی خان بود رو برای واسطه و گرفتن تفنگ از سعدی به خانه بگلر می فرستند دوسکه به خانه بگلر رفته و سعدی را نصیحت می کند در یک آن سعدی که عصبانی بود ناخواسته دستش روی ماشه تفنگ رفته و گلوله از تفنگ شلیک می شود و به کلاه دوسکه که روی سرش بود اصابت کرد.
از آنجایی که بین کیخاعیدی و فرزندش تقی خان با حاجی تقی میرمحمد ولی از سران طایفه میرعالی روابط دوستانه بود یکی از دختران حاجی تقی به اسم والیه را به عقد برادرش باقر درآوردند که باقر در درگیری با بختیاری های دشت شیمبار بختیاری قتال شد بعد از این موضوع والیه را به مهدی برادر دیگر تقی خان می دهند و مهدی هم بعد یک مدت به خاطر یک مرگ ناگهانی می میرد بعد مدتی حاجی تقی خان قاصدی را به خانه تقی خان روانه کرده از او میخواهد که تکلیف دخترش رو مشخص کند و به قاصد میگه به تقی خان بگو دختر را به عقد خودت در بیار اونو میخواهی یا خیر؟؟؟؟؟ تقی خان که از مرگ باقر و مهدی ناراحت بود از روی عصبانیت به قاصد میگه که به حاجی تقی بگو که دختر رو نمیخواهند بعد این ماجرا حاجی تقی دخترش رو به یک نفر از تیره ظهره پاپی می دهد هنگامیکه سواران آنها به منزل حاجی تقی رسیده به تقی خان خبر می دهند تقی خان غیرتی شده تفنگ ده تیرش رو بدست گرفته و در بالای بلندی به سمت اطراف آنها تیراندازی می کند و عده ای از آنها زن و مردهایشان رو از روی قاطر و اسب هایشان به زیر می افکند همهمه و سر و صدا در بین آنها بوجود می آید و ترس به اندام آنها می افتد یک نفر به کریم خان از تیره پادار خبر می دهد و او هم وحشت زده و سراسیمه آمده و جلوی تقی خان رو گرفته و او را قانع می کند که تفنگش رو زمین بگذارد و به او میگه که تو خودت به آنها گفتی دختر را نمی خواهید.
یکی دیگر از دختران حاجی تقی میرمحمدولی همسر حسین خان پاپی مادرخانجان رضایی پاپی رئیس و خان طوایف پاپی لُرستان بود روایت است حسین خان پاپی گفته بود من در بین میرزاوند فردی به سختی و مجلسی بودن تقی خان فرزند کیخا عیدی ندیدم.
با اینکه آن موقع عینی برادر تقی خان که سال ها از تقی خان مسن تر و سنش بیشتر بود و تقی خان جوان و کم سن و سال بود حاجی تقی میرمحمدولی قاصد رو به خونه تقی خان فرستاد از او صلاح دید و مشورت گرفت چون تقی خان همه کاره بود.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در باب صیدجعفر فرزند تقی خان
صیدجعفر در دورانش آدم بسیار سخت و نترس و دست به تفنگ بود او دوران خدمت سربازیش را در دوران رضاشاه پهلوی در پادگان دزفول که آن موقع کنار پل قدیم دزفول بود گذراند در اول دولت رضاشاه پهلوی او را به شهر اهواز برای گذراندن خدمت سربازی فرستاد و بعد درخواست داد و به دزفول منتقل شد در آن موقع یک نفر به اسم عبدالحسین طباطبایی فرمانده آن پادگان بود و با صیدجعفر خوب بود که بخاطر همین موضوع صیدجعفر نام فرزندش رو عبدالحسین گذاشت.
صیدجعفر با یک نفر به اسم شعیب که رئیس پاسگاه و ژاندارمری دولت رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی در بخش الوار گرمسیر استان خوزستان بود روابط بسیار دوستانه ای داشت روایت است هر کاری که صیدجعفر داشت سریع برای او انجام می داد و بارها میهمون خونه صیدجعفر می شد.
در آن موقع عده ای از شعبه گلناز میرزاوند حوز احمدیل بخاطر قتل فرهاد که بدستور صیفور و توسط شاه کرم طافی نوه علی اکبر طافی به قتل رسید به روستای چُل بخش الوار گرمسیر برای غارت گله و رمه صیدجعفر حمله کردن در این حین صیدجعفر متوجه شده و تفنگش را بدست گرفته و به سمت آنها می رود موقع که آنها را می بیند متوجه می شود آشنایند و به آنها میگه برگردید نمی خواهم به شما شلیک کنم اما آنها دست وردار نبودند و صیدجعفر به طرف آن شلیک کرد و سوخته زاری احمدیل گلناز به قتل رسید و برادرش هم که با او بود را زخمی کرد روایت است شعیب رئیس پاسگاه بخش الوار در دولت پهلوی در این ماجرا بسیار طرف صیدجعفر رو گرفت و به غلامشاه برادر سوخته زاری گفت برادرانت غلط کردن که رفتن صیدجعفر رو غارت کنن بعدها خون صلح شد و صارم دختر صیفور رو به عنوان خون بها به علی بک فرزند فرهاد دادن.
در یک مورد روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان بخاطر یه گرو گازو و اختلافی بین او و تترهای قلاوند بود جلوی مسیر بهرام بک تتر قلاوند فرزند خنجربک از افراد سخت و جنگی قلاوند بود را گرفته با سنگ سر او را شکسته و زخمی کرده و او را کتک زده سپس تفنگش را از او گرفته و با خود می برد.
روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان در موقع که بچه بود حدود 10 سال داشت برای دیدن گله و رمه پدرش رفته یکدفعه عده ای از تیره های قلاوند مثل چارباووه و تترها آمده بودن که گله و رمه تقی خان را غارت کنن آن موقع تقی خان فوت کرده بود اگر تقی خاندر قید حیات بود قلاوندها هرگز جرات نداشتن برای غارت نزدیک گله و رمه او شوند آنها صیدجعفر که بچه بود را غافلگیر کرده و روایت است او را گرفته و کتک زده بودند، صیدجعفر شروع به فریاد و سر و صدا کرده براری پسر عینی پسرعموی صیدجعفر که آن موقع جوان و حدود 35 سال سن داشت رسیده و می بیند صیدجعفر را گرفتن و او را کتک می زدند براری شروع به فریاد و تهدید آنها کرده و آنها فکر می کنن قشه میرزاوند به آنها حمله کرده در یک آن صیدجعفر از فرصت استفاده کرده یکی از قلاوندها رو با دست بلند کرده به پایین صخره می اندازد و او را بشدت زخمی کرده بود دیگر قلاوندها پا به فرار گذاشته روایت است نصرالله فرزند مکه برادر جهانشاه از سران طایفه میرزاوند متوجه شده و مسیر قلاوندها رو سر کرده و با تیر تفنگ پسر حسن بک قلاوند توسط او هلاک شد.
روایت است صیدجعفر در موقع نوجوانی آن موقع که حدود 20 سال سن داشت آدم تنومند بود و نترس و ورزیده بود و دشمنانش را شکست می داد.
روایت است صیدجعفر قبل از ازدواجش با حوری دختر شیرآلی می خواست با دختری از طایفه قلاوند به اسم شِلیلی قلاوند ازدواج کند روایت است شِلیلی قلاوند عاشق صیدجعفر بود، صیدجعفر را دوست داشت صیدجعفر به خانه آنها رفت و آمد می کرد صیدجعفر، صیفور عموزاده اش که آن موقع بزرگ طایفه میرزاوند بود را به خواستگاری خونه آنها فرستاده اما آنها چیزهایی از صیفور خواستن که صیفور موافق نبود و بعد صیفور ترسید برای اینکه نمی خواست صیدجعفر را از دست بدهد و می گفت آنها صیدجعفر رو میبرن واسه خودشان و صیفور روی صیدجعفر حساب ویژه ای داشت چون در تمام جنگ ها و غارت گرفتن ها صیدجعفر راس و دست راست صیفور بود و بدون صیدجعفر صیفور نمی توانست غارت بگیرد و در جنگ ها پیروز شود و بعد صیفور صیدجعفر را از این ازدواج منصرف کرد بعدها پدر آن دختر قلاوند به اسم سیف الله قاصدی رو به پیش صیفور فرستاد و به او گفت بیایید تا دختر را به صیدجعفر بدهیم اما صیفور اجازه نداد.
روایت است صیفور، صیدجعفر فرزند تقی خان را بسیار دوست داشت و آن موقع که پدر صیدجعفر، تقی خان در جوانی فوت کرد صیدجعفر بچه بود و میگن صیفور شب ها او را پیش خودش می خواباند و مراقب او بود.
صیدجعفر در حدود سن 50 سالگی در سال 1335ه. ش فوت کرد و مریض شد و فوت کرد و عامل مرگش هم دود قلیان بود که می زد او قلیان زیاد می زد روایت است صیدجعفر آدم تنومند و بدنی توپل و توپر داشت و سرش کچل و تاس و چهره اش سبزه بود طبق روایت شبیه پدر مادرش بوده اما آنچه که روایت است تقی خان پدر صیدجعفر بدنی متناسب و بدنش چاق و لاغر نبوده و چهره ای تقریبا سفید داشت.
تقی خان و فرزندش صیدجعفر در جنگ ها و نزاع هایشان هرگز شکست نخوردند و حتی در جنگ هایشان یک زخم و یا تیری هم نخوردند و در جنگ ها و غارت گرفتن ها همیشه پیروز بودن تازه افرادی در جنگ ها توسط آنها کشته شدند و خودشان بخاطر بیماری فوت کردن خلاف عده ای دیگر که در جنگ ها و نزاع ها و غارت گرفتن ها کشته شدند.
تقی خان فرزندکیخاعیدی از تیره افشار از سران میرزاوند در دورانش اواخر قاجاریه بود او فردی نترس و تفنگچی بود، تقی خان زمین ها و گله و رمه بسیار و تعدادی قاطر برای حمل و نقل داشت که از آن قاطرها برای رفت و آمد به نقاط مختلف مثل دزفول استفاده می کرد چون برخی مواقع برای رتق و فتق امور به دزفول می رفت چندین اشگفت بزرگ برای نگهداری چارپایان و گله و رمه داشت نقاط بید سراب - چَم سی در بخش الوار متعلق به تقی بود برخی نقاط از ناحیه ییلاقی کوسک کاوه برخی از نقاطش از آن او بود تقی خان پنج برادر به نام های عینی - باقر - صیدی - مهدی - کوران داشت در بین این پنج برادر او باقر نیز آدم سخت و غارتگری بود اما سخت ترین پسر عیدی که از همه آنها بیشتر توان و حرفش برو داشت طبق روایات زنده یاد پلنگ و شیر تیره افشار تقی خان بود.
... [مشاهده متن کامل]
باقر برادر تقی خان در درگیری تفنگچی های میرزاوند با قشه ای از بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری کشته شد که برای غارت گرفتن از بختیاری ها رفته بودند عده ای قصد گرفتن غارت از بختیاری های شیمبار را داشتند که درگیر می شوند و عده ای کشته می شوند از هر دو طرف طرف طایفه بختیاری و میرزاوند روایت است تقی خان برادر باقر نیز همراه آنها بود و سرکرده قشه بود بعد کشته شدن باقر، تقی خان به یکی از برادرانش که آدم ساده ای بود به اسم کوران میگه قطار و تفنگ باقر رو بردار تا برای مادرش ببریم تا گریه کند کوران از این کار امتناع کرده و گفت جسد را آنجا نذاریم اما با تهدید تقی خان مجبور شد و جسد را آنجا در دشت شیمبار بختیاری به خاک سپرده و برگشتند بعدها کوران بدون بچه بود وقتی از کوران می پرسیدند چرا بچه ای نداری گفت از وقتی که جسد کشته شده برادرم در دشت شیمبار بختیاری دیدم از شدت ناراحتی عقیم شدم اما هنوز بختیاری های چهار و هفت خون بهای باقر را ندادند باقر آن موقع کم آدمی نبود و اسم و رسمی داشت.
اگر قاتلین باقر در نواحی بخش الوار گرمسیر و لرستان بودند تقی خان برادرش حتما انتقام خون او را می گرفت آن موقع بختیاری ها و طایفه میرزاوند با هم اختلاف و جنگ شدید داشتند طبق روایت 5 پسر از پتول برادر ساکی کلورضا در نقاط بختیاری نشین چهارمحال و بختیاری به هنگام غارت آوردن قتال شدند.
تقی خان در چندین بار در بختیاری دشت شیمبار مسجدسلیمان غارت آورده بود و روایت است همیشه آخر قشه حرکت می کرد و سرکرده قشه بود در آن قشون شیره فرزند میرحسین از تیره پادار که آدم جنگی و سختی بود و عده ای دیگر از میرزاوندها نیز بودند چون در آن موقع رسم بود که رهبر و سرکرده قشون آخر قشون حرکت می کرد آن دوران بختیاری سال نام گرفته بود و بسیاری از تفنگچی های میرزاوند وقتی برای غارت می رفتند به سمت نقاط بختیاری نشین در دشت شیمبار می رفتند و گاهی مواقع تا دو سه ماه به خونه نمی آمدند روایت است در یکی از این موارد غارت گرفتن ها قشه در ناحیه ای توقف کرده و استراحت می کند و بعد چند ساعت عازم حرکت شده کوران برادر تقی خان که آدم ساده و اهل جنگ و تفنگ نبود با آن قشون بود و خوابش گرفته بود و همه افراد حاضر در قشه کنار او رد شده و می روند در این هنگام تقی خان که آخرین فرد است که قصد رفتن دارد کوران را می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته با پشت تفنگ ده تیرش به روی ران او می زند و به او میگه تنش لش بلند شو حرکت کن تمام قشه از کنارت حرکت کرده و رفتند.
در جنگ بختیاری ها و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر که برای قتال و دستگیری ساکی و پتول آمده بودند شجاعت بسیاری از خودش نشان داده بود که خانواده را در جای امنی در میکوه پناه داده و خودش در ریت کوه یاغی شده بود روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت زنده یاد پلنگ و شیر به نام تیره افشار تقی خان که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را شهید کنند که با ضرب گلوله تفنگ او قتال شدن
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی خان به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی خان نزدیک بوده که بمیرد.
روایت است تقی خان به تمام جاهای صعب العبور کوههای بخش الوار مثل ریت کوه و. . . . . آشنایی و در آنها رفت و آمد داشت حتی روایت است قطارش بسته و تفنگش با او بود و حتی شب های بسیاری خودش تنها در کوههای بخش الوار گرمسیر می خوابید.
داستان تقی خان و قتل پسر لرزان از پسرعموهای تقی خان بدست جانمیرزا رهداروند قلاوند و ماجرای انتقام گیری تقی خان
( روایت های زیر صحیح ترین و درست ترین روایات است )
پسر لرزان توسط یکی از طایفه قلاوند به قتل رسید حادثه آن بدین شکل بود جانمیرزا قلاوند بزرگ تیره رهداروند قلاوند تفنگی می خرد و او و یک نفر دیگر به اسم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر قلاوند بالای بلندی می ایستند در بلندی مقابل آنها نیز فرزند لرزان و پدرزنش سیدال شیرمرد ایستاده اند طبق روایت در آن بلندی فاصله جانمیرزا و پسر لرزان از یکدیگر بسیار زیاد بود جانمیرزا فریاد می زنه میگه میخوام تفنگم را آزمایش کنم و تیری بندازم پسرلرزان و سیدال شیرمرد میگن بفرست و جانمیرزا از فاصله دور تیری می اندازد که به علیمراد پسر لرزان اصابت کرده قتال می شود جانمیرزا فریاد میزنه میگه تیرم رسید سیدال شیرمرد برای اینکه بداند آن دو نفر چه کسین میگه آره تیر رسید و به کنار ماها اصابت کرد و سیدال فریاد میزنه میگه شماها کی هستید و جانمیرزا میگه من جانمیرزا رهداروندم و اینم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر است سیدال شیرمرد فریاد میزنه و میگه درست زدی پسر لرزان را قتال کردی جانمیرزا از نزدیکان تیره تتر قلاوند بود و سران تتر اونو در پناه خود گرفته و ازش حمایت می کنند طبق روایت سه نفر تترها به اسم حاضربک - قنبربک و نظربک سه نفر مهم تیره تتر قلاوند بودند که برادر بودند که از این بین میگن قنبربک از تمامشان سخت تر و اهل غارتگری و تفنگچی گری بود و آن موقع سرآمد قلاوندها در جنگ و تفنگ و غارتگری بود.
تقی خان عده ای تفنگچی که از نزدیکان او بودند را ورداشته با تفنگچی های قشونش به سمت آبادی تیره تتر و برخی دیگر از تیره های قلاوندها می روند تا از آنها گرو گازور بگیرن و گله و رمه آنها را غارت کنند در ناحیه خشاب بخش الوار بودند افرادی که در قشه تقی خان بودند عبارتند از شیره فرزند میرحسین از تیره پادار - الله مراد فرزند فرامرز از تیره پادار - ناظر از تیره سردار - رضابک هیکی - ابراهیم هیکی و چند نفر دیگر بودند بر اثر خستگی در کنار اشگفتی خوابشان می گیرد چندین نفر از چوپانان طایفه قلاوند که گله ها و رمه های طایفه قلاوند رو به صحرا آوردند از وجود آنها مطلع شده و به سران قلاوندها اطلاع می دهند قلاوندها به سردستگی قنبربک تتر آمده و در خواب آنها را غافل گیر می کنند و قطار و تفنگ های آنها را می گیرند قشه تقی خان با قشه قلاوند درگیر شده که در این بین ابراهیم هیکی از افراد قشه تقی خان قتال شد.
ابراهیم هیکی یکدفعه از روی صخره پریده و قصد کمین دارد که تیراندازی کند در یک آن تترها به سمت او تیراندازی می کند و ابراهیم قتال می شود.
طایفه قلاوند تترها و خداوردی های چارباووه بعد به یغما گرفتن تفنگ ها و قطارهای تقی و قشه میرزاوند این ابیات را سرائیدند روایت است یک نفر به اسم غمی از تیره چارباووه قلاوند که طبع شاعری خوبی داشت این اشعار را سرائید:
باوگِلیل سنگر بسته دِ کِلشیره. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . هفت تفنگ گِله کِرده وا دوربین شیره
اِباوگِلیل اِدیاری. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . قطاریا کُر فرامرز هان وِ قِد براری
میگه باوگلیل که در گهواره ای سنگری در کلشیره درست کردی و هفت تفنگ را به همراه دوربین شیره به یغما گرفتی اِ باوگلیل ای پسر دیاری طایفه قلاوند!!!!! ببین که قطارهای پسر فرامرز را به بدن براری بستن کلشیره اسم یک مکان در بخش الوار گرمسیری است باوگلیل اسم یک نفر به اسم باوکه فرزند غمی از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود که آن موقع بچه و در گهواره بود و این ابیات را به طنز و تمسخر سرائیدند همون موقع هم صیدجعفر پسر تقی خان در گهواره بود شیره از افراد جنگی طایفه میرزاوند بود روایت است وقتی شیره نعره و فریاد می زد نعره و فریادش تا فرسنگ ها می رفت!!!!!!کُر فرامرز الله مراد فرزند فرامرز بود که بسیاری از قطارها و فشنگ ها را به کمر او بسته بودند و در پی قشه تقی می رفت براری یه نفر به اسم براری قلاوند بود براری از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود و براری برادر غمی و عباسی بود.
بعد این ماجرا یکی از سران طایفه قلاوند به اسم زکی خان قلاوند فرزند قندی قلاوند که بزرگ طایفه قلاوند بود با میانجیگری تفنگ ها و قطارها و دوربین ها آنها را از حاضربک تتر گرفته بر پشت اسبی بسته برای تقی خان و قشه او می فرستد روایت است گفته بود آنها پول دارند و دوباره تفنگ می خرند جنگ بزرگی بین طایفه میرزاوند و طایفه قلاوند بوجود می آید و تمام میرزاوندها با قلاوندها وارد جنگ و نبرد می شوند تفنگ ها و قطارها در خانه حاضربک تتر بودند طبق روایت هفت تفنگ و قطارهای پر از فشنگ و دوربین های آنها را روی اسبی بسته و اسب بدون سوار را رم کرده و اسب به سمت روستا و آبادی میرزاوند آمده بود.
بعد این موضوع تقی خان به خاطر اینکه ابراهیم هیکی از افراد قشه اش هم قتال شد حس انتقام از تترها در او بیشتر شده و تصمیم گرفته و میگه یا می میرم یا قنبربک تتر را بکشم طبق روایت کریم خان بزرگ تیره پادار که از عواقب کار می ترسید و وحشت داشت تقی خان رو بسیار نصیحت کرده بود و گفته بود این کارت باعث جنگ و نزاع بیشتر می شود و اینکار را نکن اما تقی خان آدم خودخواه و مغرور بود و دست وردار نبود! گفته بود ابراهیم هیکی از نزدیکان و با ماها بود که کشته شد و باید انتقامش را بگیرم و گفته بود من اونها رو ورداشتم و بردم به سمت آبادی تترها و چارباووه های قلاوند در یک روز یک نفر به تقی خان خبر می دهد که قنبربک تتر با قاطر و بارش به سمت آسیاب های بادی تایاب در نزدیک روستای سرخکان می رود در واقع به او آدرس دروغ داده بود طبق روایت آن شخص بخاطر یک موضوع از تقی خان در دلش کینه بود و به نوعی به او تیر نشان دروغ داده بود و میخواسته بود کاری کند یک نفر دیگر توسط تقی خان قتال شود.
تقی خان و دو نفر همراه او که بادیگارد او بودن یکی از آنها اسف ( یوسف ) پسر برزو بود که آن موقع در حدود 25 سال سن داشت رهسپار شده بالای کوه ایستاده و با دوربین از دور دید می کند یک نفر را می بیند که قطار بسته همراه قاطری در حال گذر است از دور به او صدا می زند میگه بنشین دو سه مرتبه به او اخطار میده میگه بنشین اما او تفنگ را از پشت قاطر برداشته و در یک چاله که شبیه یک دره کوچک بود و آن چاله که به یک نوع مثل یک کمینگاه بود کمین می کند که به سمت آنها تیراندازی کند تقی تفنگش را که از بهترین تفنگ های آن دوران بود به اسم تفنگ ده تیر را روی صخره که صخره مثل یک کمینگاه روی کوه بود بطرف او گرفته و طبق روایت فاصله آنها از همدیگر هم مقداری دور بود.
تقی خان فریاد زده به او میگه: از جات تکان نخور، تفنگتو زمین بذار، بگو کی هستی؟؟؟ دو سه مرتبه به او اخطار می دهد.
اما او توجه نمی کند و تقی خان از دور به سمت او شلیک می کند تیر به سر او می خورد و تفنگ از دست او می افتد و نقش بر زمین می شود در دم می میرد تقی خان و همراهانش از بلندی پایین آمده و به سمت او رفته و وقتی به بالای سر او می رسند متوجه می شوند که یک نفر دیگر به اسم آزاد هیکی فرزند کریم کشته شد اشتباه آزاد این بود که از آنها نپرسیده شما چه کسی و قصدتون چیه؟؟؟ کریم سه پسر داشت به اسم های آزاد - نامدار و ابدال که میگن سه نفرشان آدم های جنگی بودن و نامدار یکی از افرادی بود که به همراه تترها و خداوردی ها چارباووه قشه تقی خان رو غافل گیر کرده و تفنگ ها و قطارهای آنها رو به یغما گرفتن آنها از نزدیکان تیره تتر بودن و با آنها رابطه نزدیک داشتند طایفه هیکی در قدیم رابطه تنگاتنگی با میرزاوند و قلاوند داشتند عده ای از آنها مثل همین تیره جیجه وندها مثل رضابک هیکی و ابراهیم هیکی و. . . . با طایفه میرزاوند بوده و حشر و نشر داشتند و عده ای دیگر از آنها مثل فرزندان کریم نامدار - ابدال و آزاد با قلاوندها و تیره تتر بودند و با آنها رابطه نزدیک داشتند.
روایت کردن در یک مورد قلاوندها به سرکردگی همین قنبربک تتر عده ای زوار که قصد زیارت به مکانی را داشتند سد راه آنها شده و آن زوار را غارت می کنند.
بعد این ماجرا بعد مرگ تقی خان، جواهر دختر عینی برادرزاده تقی خان را به عنوان خون صلح به محمدحسین خان پسر آزاد دادند که هاشم هیکی از بزرگان طایفه هیکی فرزند او است هاشم داماد قاسمعلی شهی بختیاری است از افراد سرشناس طایفه شهی است روایت است میگن تا تقی خان زنده بود اجازه صلح با فرزندان کریم را نداد و گفت من خون بهای آزاد را نمی دهم و ابدال و نامدار هم توانایی گرفتن انتقام از تقی خان را نداشتند چون آدم جنگی و نترس بود و زورشان به تقی خان نمی رسید بعد مرگ تقی خان حوز عیدی چون دیوار و پشتوانه ای نداشتند مجبور به صلح و دادن خون بهای آزاد شدند بعدها بعد مرگ تقی خان برادرزاده تقی خان به اسم مزبان پسر عینی عده ای از پاپی های خادم شاهزاده احمد را واسطه خون صلح قرار داده و با فرزندان کریم صلح کرده و جواهر را نیز به عنوان خون بها به آنها دادند همسر آزاد و مادر محمدحسین خان از طایفه پاپی خادم شاهزاده احمد بود.
بعدها طایفه قلاوند نیز به خاطر صلح و آشتی و خون بهای علیمراد پسر لرزان نازخاتون دختر الماس پسر جانمیرزا قلاوند را به محمدعلی پسر فرج الله برادر علیمراد پسر لرزان دادند.
طبق روایت بارها ابدال و نامدار برادران آزاد برای گرفتن انتقام خون آزاد قصد تعرض داشتن و در یک مورد همین ابدال موقع که تقی خان در خانه نبوده وارد خانه تقی خان شده بود چاقو و کاردش را روی گردن صیدجعفر که آن موقع بچه و در گهواره بود قرار داده بود و تقی خان در یک آن رسیده و تیر در تفنگ قرار داده و تفنگ را در روبروی او می گیرد و گفته بود اگر صیدجعفر را کشت با تفنگ بزنمش و میخواسته بود که او را نیز بکشد و اما بعد ابدال کاری با صیدجعفر نداشت و منصرف شد روایت است بارها تقی خان گفته بود می خواستم ابدال را نیز بکشم اما چون برادرش را کشتم دیگر دلم نرفت که او را نیز قتال کنم.
ابدال به خاطر همین موضوع با تفنگ پای اسدالله پسر لرزان را زخمی و سپس کارد و چاقویش را در گردن اسدالله برادر علیمراد لرزان فرو کرد و اما اسدالله نمرد و زخم گردنش خوب شد و اما همیشه صدایش گرفته بود که گرفتگی صدایش ناشی از آن زخم گردنش بود چون خنجر در حنجره او فرو رفته بود و حنجره او آسیب دیده بود.
روایت کردن که در یک مورد صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان و برادرزاده عباس خان بزرگی قلاوند با قشه ای آمده بود که گله و رمه ابدال را غارت کند و اما ابدال خودش به تنهایی در جلوی او ایستاد و گله و رمه را از او پس گرفت و بزرگی قلاوند نتوانست با او درگیر شود.
روایت است در انتقام خون ابراهیم هیکی یکی از تترها هم قتال شد برخی روایت است که آن تترقلاوند توسط خود تقی خان قتال شد و تقی بخاطر آن مدت یاغی بود.
روایت است که قنبربک تتر در یک درگیری درون طایفه ای بین تیره های قلاوند قتال شد در درگیری با تیره باش آغا قلاوند فردی به اسم صفر گوشه ای که از کرکی های لرستان بود در پیش تترها زندگی می کرد و در پناه آنها بود فاضل باش آغا قلاوند بزرگ تیره باش آغا گاو او را غارت کرده و قنبربک، ناظر برادر و علیشاه عموی فاضل باش آغا قلاوند را به خاطر این موضوع به قتل می رساند و اونا هم قنبربک را در انتقام خون دو برادر فاضل قلاوند به قتل می رسانند تترها آن موقع آدم های بی رحمی بودند.
این حادثه جنگ تترها و باش آغاها درست حدود سه سال بعد مرگ تقی خان رخ داد روایت است هنگام این درگیری عباس خان قلاوند و برادرانش و خواهرانشان قدم خیر بزرگی قلاوند و. . . . با خانواده شان به سمت صحرای چهک پیش شعبه فرخی میرزاوند آمده آنها به صحرای چهک آمده و دوارهای خودشان را در آنجا در همسایگی شعبه فرخی دایر کردند و روایت است عباس خان قلاوند که طبق روایت میگن آن موقع جوان بود تمام شعبه فرخی را برای ولیمه دعوت کرده بود و آن موقع هم قدرت و توان که مثل دوران رضاشاه پهلوی را داشت نداشت و هنوز با دولت رضاشاه پهلوی اخت نگرفته بود چون اواخر دوران قاجاریه بود عینی برادر تقی خان با دختر محمدنظر فرزند شاه نظر ازدواج کرد و محمدنظر پسرعموی قنی قلاوند پدر عباس خان قلاوند بود، روایت است عینی جوان بود و با محمدنظر رفاقت داشت و محمدنظر به او گفت پدرت کیخاعیدی آدم سرشناس بخش الوار است و من تو را دوست دارم و بیا دخترم رو به تو بدم و پیش من زندگی کن و چوپان گله های من بشو عینی به عیدی پدرش گفت میخواهم به پیش محمدنظر بروم و پیش او زندگی کنم چون به من گفته بیا دخترم رو به تو بدهم و چوپان گله های من شو و گله های منو به صحرا ببر و پیش من زندگی کن و عیدی موافقت کرد و عینی به پیش خانواده محمدنظر رفته و با دختر او ازدواج کرد و تا مدتی گله ها و رمه های او را به صحرا می برد بعدیک مدت همسر عینی می میرد و محمدنظرشاه نظر دختر دیگرش که مجرد بود را به عقد عینی درآورده.
در مورد درگذشت تقی خان
تقی خان در حدود سال 1290 ه. ش بر اثر بیماری در سن جوانی تقریبا در حدود 37 سال سنش بود فوت کرد و جسد او در معیت چندین تفنگچی که طبق روایت شیره پسر میرحسین در راس آنها بود به شاهزاده احمد بخش الوار برده شد و در کنار قبر احمد بن موسی شاهزاده احمد در دشت لاله بخش الوار گرمسیری دفن شد از تقی خان تنها یک پسر به نام صیدجعفر که متولد سال 1285ه. ش بود به جای بود صیدجعفر در هنگام مرگ پدرش تقی خان حدود 5 سال بیشتر سن نداشت طبق روایت صحیح و معتبر تقی خان در هنگام مرگش جوان بوده و سنی نداشت.
روایت است قلا پسر علینجات پسر دایی تقی خان می گفت ما بعد تقی خان دیوار و پشتوانه خودمون رو از دست دادیم و تا تقی خان بود ماها قدرت داشتیم.
اینکه تقی خان نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت این بود که روزی یکی از افراد مهم سادات احمدفداله دزفول که نامش سیدجعفر بود به مهمانی به خونه تقی خان آمده بود از تقی خان تحفه و صدقه می خواهد تقی خان به او میگه تو که سیدی چرا آمدی گدایی؟؟؟؟که بین او و تقی خان بحث و جدل شده و تقی خان با چوبی که در کنارش است به پای سید احمدفداله می زند و پای او شکسته می شود علینجات دایی تقی خان آنجا بود به خاطر این کار تقی خان رو سرزنش کرد و تقی خان پشیمان شده و تصمیم می گیرد پای سید احمدفداله را خوب نکرده اجازه ندهد آنجا را ترک کند پس با یک سری وسایل پای سید رو بسته آتل بندی می کند بعد مدتی سیداحمدفداله خوب شده و قصد رفتن دارد و تقی خان از او حلالیت می خواهد و او حلالیت می دهد از آنجا می رود و به خاطر این ماجرا نام فرزنش را صیدجعفر نام قرار داد.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در مورد کیخاعیدی و فرزندانش
کیخاعیدی در دوران قاجاریه کدخدای طایفه میرزاوند بود روایت است در دورانش که اون موقع دوران جوانی او و دوران پیری حسینعلی پسر شیرمرد بود ماموران دولت قاجار برای گرفتن مالیات طایفه به خانه عیدی آمده بودند و مهمان او شدند چون دولت اون موقع از طوایف مالیات می گرفت عیدی پسرش صیدی که پسر بزرگش بود و اون موقع نوجوانی بیش نبود را به خونه حسینعلی شیرمرد که مسن تر و بزرگتر بود فرستاده و از او میخواهد که به پیش ماموران دولت قاجار بیاید چون حسینعلی اون موقع بزرگ طایفه بود و حرفش برو داشت.
روایت است در یک مورد دیگر اُردی ماموران و تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره میهمان کیخاعیدی شدند و تا دو سه روز شب باران شدید می بارید اردی والی میهمان عیدی بودند عیدی یک پسری داشت که تقریبا 5 سالش بود و آن شب که اردی والی میهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش اخطار می دهد تا این افراد میهمان ما هستندحق ندارید گریه سر دهید و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردیی والی هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای گریه از خانه کیخاعیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این ماجرا کیخاعیدی رو شماطت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی مگر ماها انسان نیستیم!؟
حسینقلی خان ابوقداره والی مقتدر ایلام و لرستان بود از طرف دولت قاجار منصوب شده بود از طوایف لرستان و ایلام مالیات برای دولت قاجار می گرفت.
روایت است کدخداعیدی آدم بسیار مهمانوازی بود و مهمانوازی او در آن موقع دوران قاجاریه در بخش الوارگرمسیر زبانزد بود.
یک نفر به اسم دَلی فرزند جان احمد از طایفه طافی که آن موقع اواخر قاجاریه در روستای سرخکان بخش الوار و پیش تیره بزرگی قلاوند زندگی می کرد و شاعر آنها بود این بیت را آن موقع در مورد مهمانوازی کیخاعیدی سرائید:
کیخاعیدی بعد شَمراد. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . نِ چی کریم بعد کیمراد
مضمون این بیت اینه میگه در مهمانوازی در آن دیار کیخاعیدی از همه برتر است بعد او شَمراد و بعد کریم و آشپزش کیمراد
در بین این افراد فقط عیدی کیخا بوده روایت است کریم پدر ابدال - آزاد و نامدار بعد این شعر به دلی پسر جان احمد طافی اعتراض کرده بود که چرا اسم او را در آخر سرائیده طبق روایت کیمراد آشپز خونه کریم بود و در خونه کریم آشپزی می کرد.
دَلی پسرجان احمد طافی شاعر تیره بزرگی قلاوند بوده و بین آنها زندگی می کرده و در وصف آنها شعر می سرائید اینجا در وصف کیخاعیدی سرائید.
کیخا در لغت به معنی کدخدا و رئیس طایفه است.
باقر و مهدی قبل از تقی در جوانی فوت کردند و دو هفته بعد مرگ تقی خان برادرش عینی که سن بالایی داشت به دلیل از دست دادن برادرش تقی خان که تنها دیوار محکم آنها بود نیز دِق کرد و درگذشت.
روایت است کیخاعیدی پدر تقی خان در اواخر عمرش نابینا شده بود یک روز تقی خان آهو شکار شده را از کوه می آورد زیرا برخی مواقع برای مایحتاج زندگی آهو و اشکال شکار می کرد مهدی برادر تقی خان گوشت کباب شده آهو را روی آتش گذاشته و برای شوخی آن را به پدرش کیخاعیدی که در آن موقع نابینا بود می دهد و می خواهد با او شوخی کند و عیدی دلشکسته شده و به پسرش میگه خیر نبینی.
طبق روایت تقی خان همیشه در جنگ ها قدم بزرگی را بر می داشت و در دورانش در جنگ های میرزاوند نقش اول را ایفا می کرد.
روایت است میرعباس میرزاوند از تیره سردار، تقی خان را بسیار دوست داشته و چنان احترام برای تقی خان نسبت به دیگران قائل بود هر وقت قسم یاد می کرد می گفت به ارواح تقی خان قسم
بعد مرگ تقی خان، سعدی پسر صیدی که عاشق تفنگ ده تیر عمویش تقی خان شده بود به زور تفنگ تقی خان رو تصاحب کرد و گفت این تفنگ باید به من برسه و من تفنگ تقی خان رو دوست دارم و هر چه اطرافیان او به او گفتند این تفنگ یادگاری تقی خان است و به کسی داده نمی شه بدهکار این حرف نبود او تفنگ تقی خان رو برداشته و با حالت دلخوری به خانه پدربزرگ مادریش بَگلِر که نوه رضا و گلناز بود و اون موقع بَگلر بزرگ شعبه گلناز محسوب می شد می رود بازماندگان تقی خان، دوسکه از تیره سردار که سنش بالا از نزدیکان و دوستداران تقی خان بود رو برای واسطه و گرفتن تفنگ از سعدی به خانه بگلر می فرستند دوسکه به خانه بگلر رفته و سعدی را نصیحت می کند در یک آن سعدی که عصبانی بود ناخواسته دستش روی ماشه تفنگ رفته و گلوله از تفنگ شلیک می شود و به کلاه دوسکه که روی سرش بود اصابت کرد.
از آنجایی که بین کیخاعیدی و فرزندش تقی خان با حاجی تقی میرمحمد ولی از سران طایفه میرعالی روابط دوستانه بود یکی از دختران حاجی تقی به اسم والیه را به عقد برادرش باقر درآوردند که باقر در درگیری با بختیاری های دشت شیمبار بختیاری قتال شد بعد از این موضوع والیه را به مهدی برادر دیگر تقی خان می دهند و مهدی هم بعد یک مدت به خاطر یک مرگ ناگهانی می میرد بعد مدتی حاجی تقی خان قاصدی را به خانه تقی خان روانه کرده از او میخواهد که تکلیف دخترش رو مشخص کند و به قاصد میگه به تقی خان بگو دختر را به عقد خودت در بیار اونو میخواهی یا خیر؟؟؟؟؟ تقی خان که از مرگ باقر و مهدی ناراحت بود از روی عصبانیت به قاصد میگه که به حاجی تقی بگو که دختر رو نمیخواهند بعد این ماجرا حاجی تقی دخترش رو به یک نفر از تیره ظهره پاپی می دهد هنگامیکه سواران آنها به منزل حاجی تقی رسیده به تقی خان خبر می دهند تقی خان غیرتی شده تفنگ ده تیرش رو بدست گرفته و در بالای بلندی به سمت اطراف آنها تیراندازی می کند و عده ای از آنها زن و مردهایشان رو از روی قاطر و اسب هایشان به زیر می افکند همهمه و سر و صدا در بین آنها بوجود می آید و ترس به اندام آنها می افتد یک نفر به کریم خان از تیره پادار خبر می دهد و او هم وحشت زده و سراسیمه آمده و جلوی تقی خان رو گرفته و او را قانع می کند که تفنگش رو زمین بگذارد و به او میگه که تو خودت به آنها گفتی دختر را نمی خواهید.
یکی دیگر از دختران حاجی تقی میرمحمدولی همسر حسین خان پاپی مادرخانجان رضایی پاپی رئیس و خان طوایف پاپی لُرستان بود روایت است حسین خان پاپی گفته بود من در بین میرزاوند فردی به سختی و مجلسی بودن تقی خان فرزند کیخا عیدی ندیدم.
با اینکه آن موقع عینی برادر تقی خان که سال ها از تقی خان مسن تر و سنش بیشتر بود و تقی خان جوان و کم سن و سال بود حاجی تقی میرمحمدولی قاصد رو به خونه تقی خان فرستاد از او صلاح دید و مشورت گرفت چون تقی خان همه کاره بود.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در باب صیدجعفر فرزند تقی خان
صیدجعفر در دورانش آدم بسیار سخت و نترس و دست به تفنگ بود او دوران خدمت سربازیش را در دوران رضاشاه پهلوی در پادگان دزفول که آن موقع کنار پل قدیم دزفول بود گذراند در اول دولت رضاشاه پهلوی او را به شهر اهواز برای گذراندن خدمت سربازی فرستاد و بعد درخواست داد و به دزفول منتقل شد در آن موقع یک نفر به اسم عبدالحسین طباطبایی فرمانده آن پادگان بود و با صیدجعفر خوب بود که بخاطر همین موضوع صیدجعفر نام فرزندش رو عبدالحسین گذاشت.
صیدجعفر با یک نفر به اسم شعیب که رئیس پاسگاه و ژاندارمری دولت رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی در بخش الوار گرمسیر استان خوزستان بود روابط بسیار دوستانه ای داشت روایت است هر کاری که صیدجعفر داشت سریع برای او انجام می داد و بارها میهمون خونه صیدجعفر می شد.
در آن موقع عده ای از شعبه گلناز میرزاوند حوز احمدیل بخاطر قتل فرهاد که بدستور صیفور و توسط شاه کرم طافی نوه علی اکبر طافی به قتل رسید به روستای چُل بخش الوار گرمسیر برای غارت گله و رمه صیدجعفر حمله کردن در این حین صیدجعفر متوجه شده و تفنگش را بدست گرفته و به سمت آنها می رود موقع که آنها را می بیند متوجه می شود آشنایند و به آنها میگه برگردید نمی خواهم به شما شلیک کنم اما آنها دست وردار نبودند و صیدجعفر به طرف آن شلیک کرد و سوخته زاری احمدیل گلناز به قتل رسید و برادرش هم که با او بود را زخمی کرد روایت است شعیب رئیس پاسگاه بخش الوار در دولت پهلوی در این ماجرا بسیار طرف صیدجعفر رو گرفت و به غلامشاه برادر سوخته زاری گفت برادرانت غلط کردن که رفتن صیدجعفر رو غارت کنن بعدها خون صلح شد و صارم دختر صیفور رو به عنوان خون بها به علی بک فرزند فرهاد دادن.
در یک مورد روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان بخاطر یه گرو گازو و اختلافی بین او و تترهای قلاوند بود جلوی مسیر بهرام بک تتر قلاوند فرزند خنجربک از افراد سخت و جنگی قلاوند بود را گرفته با سنگ سر او را شکسته و زخمی کرده و او را کتک زده سپس تفنگش را از او گرفته و با خود می برد.
روایت است صیدجعفر فرزند تقی خان در موقع که بچه بود حدود 10 سال داشت برای دیدن گله و رمه پدرش رفته یکدفعه عده ای از تیره های قلاوند مثل چارباووه و تترها آمده بودن که گله و رمه تقی خان را غارت کنن آن موقع تقی خان فوت کرده بود اگر تقی خاندر قید حیات بود قلاوندها هرگز جرات نداشتن برای غارت نزدیک گله و رمه او شوند آنها صیدجعفر که بچه بود را غافلگیر کرده و روایت است او را گرفته و کتک زده بودند، صیدجعفر شروع به فریاد و سر و صدا کرده براری پسر عینی پسرعموی صیدجعفر که آن موقع جوان و حدود 35 سال سن داشت رسیده و می بیند صیدجعفر را گرفتن و او را کتک می زدند براری شروع به فریاد و تهدید آنها کرده و آنها فکر می کنن قشه میرزاوند به آنها حمله کرده در یک آن صیدجعفر از فرصت استفاده کرده یکی از قلاوندها رو با دست بلند کرده به پایین صخره می اندازد و او را بشدت زخمی کرده بود دیگر قلاوندها پا به فرار گذاشته روایت است نصرالله فرزند مکه برادر جهانشاه از سران طایفه میرزاوند متوجه شده و مسیر قلاوندها رو سر کرده و با تیر تفنگ پسر حسن بک قلاوند توسط او هلاک شد.
روایت است صیدجعفر در موقع نوجوانی آن موقع که حدود 20 سال سن داشت آدم تنومند بود و نترس و ورزیده بود و دشمنانش را شکست می داد.
روایت است صیدجعفر قبل از ازدواجش با حوری دختر شیرآلی می خواست با دختری از طایفه قلاوند به اسم شِلیلی قلاوند ازدواج کند روایت است شِلیلی قلاوند عاشق صیدجعفر بود، صیدجعفر را دوست داشت صیدجعفر به خانه آنها رفت و آمد می کرد صیدجعفر، صیفور عموزاده اش که آن موقع بزرگ طایفه میرزاوند بود را به خواستگاری خونه آنها فرستاده اما آنها چیزهایی از صیفور خواستن که صیفور موافق نبود و بعد صیفور ترسید برای اینکه نمی خواست صیدجعفر را از دست بدهد و می گفت آنها صیدجعفر رو میبرن واسه خودشان و صیفور روی صیدجعفر حساب ویژه ای داشت چون در تمام جنگ ها و غارت گرفتن ها صیدجعفر راس و دست راست صیفور بود و بدون صیدجعفر صیفور نمی توانست غارت بگیرد و در جنگ ها پیروز شود و بعد صیفور صیدجعفر را از این ازدواج منصرف کرد بعدها پدر آن دختر قلاوند به اسم سیف الله قاصدی رو به پیش صیفور فرستاد و به او گفت بیایید تا دختر را به صیدجعفر بدهیم اما صیفور اجازه نداد.
روایت است صیفور، صیدجعفر فرزند تقی خان را بسیار دوست داشت و آن موقع که پدر صیدجعفر، تقی خان در جوانی فوت کرد صیدجعفر بچه بود و میگن صیفور شب ها او را پیش خودش می خواباند و مراقب او بود.
صیدجعفر در حدود سن 50 سالگی در سال 1335ه. ش فوت کرد و مریض شد و فوت کرد و عامل مرگش هم دود قلیان بود که می زد او قلیان زیاد می زد روایت است صیدجعفر آدم تنومند و بدنی توپل و توپر داشت و سرش کچل و تاس و چهره اش سبزه بود طبق روایت شبیه پدر مادرش بوده اما آنچه که روایت است تقی خان پدر صیدجعفر بدنی متناسب و بدنش چاق و لاغر نبوده و چهره ای تقریبا سفید داشت.
تقی خان و فرزندش صیدجعفر در جنگ ها و نزاع هایشان هرگز شکست نخوردند و حتی در جنگ هایشان یک زخم و یا تیری هم نخوردند و در جنگ ها و غارت گرفتن ها همیشه پیروز بودن تازه افرادی در جنگ ها توسط آنها کشته شدند و خودشان بخاطر بیماری فوت کردن خلاف عده ای دیگر که در جنگ ها و نزاع ها و غارت گرفتن ها کشته شدند.
ساکی و پتول فرزندان شاه حسین از تیره کلورضا طایفه بزرگ میرزاوند در بخش الوار گرمسیر آنها بارها در نقاط بختیاری نشین دست به غارت از قافله های بختیاری می زدند توجه شود این ساکی با آن طایفه ساکی متفاوت است این ساکی اسم یک نفر بوده.
... [مشاهده متن کامل]
داستان ساکی و پتول و حمله بختیاری ها به بخش الوارگرمسیری در اواخر دوران قاجاریه
( جنگ بخش الوار و بختیاری ها ) ( جنگ طایفه میرزاوند و بختیاری ها )
در مورد وقوع این جنگ دو روایت نقل شده:
عده ای روایت می کنند در یکی از موارد ساکی و پتول با قشونی از طایفه میرزاوند که با خود دارند برای آوردن غارت به سمت دشت شیمبار بختیاری می روند در آنجا با قافله یکی از بختیاری ها برخورد کرده که در این میان با آنها درگیر شده آن مرد که از افراد بزرگ سرشناس خوانین هفت بختیاری در بین بختیاری ها بود قتال می شود و اموال آنها رو به غارت می برند و زن او را اسیر کرده طبق برخی روایت ها آن زن از بختیاری های چهار بود و ساکی و پتول و افرادی که با آنها بودند آن زن بختیاری را مورد تعرض و تجاوز جنسی قرار دادند بعد اینکه آن زن را آزاد کردند او عزم کرده و به نزد نصیرخان بختیاری که به سردار جنگ خان تمام بختیاری ها و ایلخان آنها بود می رود به او گفت تو سردار جنگ بختیاری هایی یا سردار ننگشان ساکی و پتول شوهر مرا قتال و اموال ماها رو به غارت گرفتند و به خودم هم تعرض و تجاوز جنسی کردند!
روایت دیگری است که عده ای دیگر آن را نقل می کنند به شرح زیر:
روایت است ساکی و پتول با قشه ای که دارن به سمت بختیاری نشین رفته غارت را روی قاطرها زده در این حین دختر خان بختیاری که میگن یکی از خواهران سردار اسعد بختیاری بوده با تفنگچی هایش مسیر آنها را سد کرده و به ساکی و پتول و قشه آنها میگه غارت ها را پس بدهید اما آنها اینکار را نمی کنند روایت است یکی از افراد قشه برخی ها میگن دوسکه از تیره سردار بوده و آدم شوخ طبع بود با آن قشه ساکی و پتول بود و جلو رفته و به مزاح و شوخی دستی روی ران های آن دختر خان بختیاری آورده و. . . . . . . . . . . . . . . . . بخاطر همین موضوع بوده
روایت است گفت 5 پسر از پتول برادر ساکی در نقاط بختیاری در موقع غارت آوردن به قتل رسیدند.
بعد این موضوع و به خاطر غارت مکرر ساکی و پتول و دیگر سران میرزاوند در نقاط بختیاری نشین نصیرخان بختیاری غیرتی شده تا یک هفته جلسه می گیرند و بحث می کنند برای نقشه حمله نصیرخان قاصد و نامه به تمام سران بختیاری ها در چهارمحال بختیاری - بختیاری های مسجدسلیمون و شوشتر فرستاده به سران طوایف هفت و چهار بختیاری و به آنها دستور می دهد که همه در یک روز مشخص در شهر ایذه جمع شده و به سمت بخش الوار گرمسیر حمله کنند در دستور او به ایل بختیاری آمده بود که ساکی و پتول را دستگیر و کت بسته در زنجیر بیاورید و اگه نشد آنها رو قتال کنید و سر بریده آنها را بیاورید و جایزه دریافت کنید از رود سزار رودخانه ای منشعب به رود دز تا رود سیمره ( که تا حدود آب پل بالارود است ) را غارت کنید و خانواده های میرزاوند زن و فرزندانشان رو به اسارت بگیرید و به بختیاری بیاورید.
هفت و چهار بختیاری عده ای پیاده و عده ای سواره سوار اسب در فصل زمستان به بخش الوار گرمسیر حمله کردند و درگیری شدیدی و زد و خورد بین آنها و طایفه میرزاوند رخ داد آنها طبق روایت فصل زمستان را برای حمله انتخاب کرده بودند که مردم میرزاوند راه فرار و گریز نداشته باشند برخی ها که از حمله بختیاری ها مطلع شدند خانواده های خود و اموالشان را در جاهی امن پناه دادند زیرا یارای مقابله با آن جمعیت بسیار کثیر رو نداشتند.
یکی از آنها تقی خان فرزند کیخاعیدی بود که خانواده و اموال رو در مخفیگاه در بخش الوارگرمسیر پناه داد بختیاری ها به بخش الوارگرمسیر حمله کردند آنها به دهستان میرزاوند، دهستان قیلاب و دهستان منگره حمله کردند آنها به غیر طایفه میرزاوند طوایف میر در منگره را نیز رو مورد هجوم قرار دادند و تا حدود میرزاوند و طایفه میرعالی و میردورقی در منگره حمله کردند زیرا در همسایگی طایفه میرزاوند می زیستند و اما طوایف دیگر مثل پاپی را مورد حمله قرار ندادند از طایفه میرزاوند چندین نفر کشته شدند که برزو پسرعموی تقی خان یک نفر آنها بود و علی اکبر ( که فامیلی نوادگانش هوشمند است نسبیتشان طافی است و پیش برزو زندگی می کرد و خواهر برزو همسر او بود ) یک نفر دیگر از آنها بود شیرمحمد از تیره سردار میرزاوند هم یک نفر دیگر بود که به گیر آنها افتادند و سرشان را بریدند از طایفه میر نیز چندین نفر به قتل رسید طبق روایات بختیاری ها نزدیک به 30 سر بریده را با خود بردند که از طایفه میرزاوند - میرعالی بودند روایت است بختیاری ها، سر برزو - علی اکبر و شیرمحمد و. . . . . را بریدند و سرشان را در توبره گذاشتند.
طبق روایت های معتبر ساکی و پتول قبل از حمله بختیاری ها از حمله مطلع شده و با خانوارهایشان به ناحیه شاهزاده احمد که محل پاپی های خادمی شاهزاده احمد است رفته و آنجا اسکان شدند و بختیاری ها نتوانستند تا شاهزاده احمد و دشت لاله بروند.
طبق روایات برزو پدر صیفور و علی اکبر میرزاوند ( طافی ) در یک ناحیه بودند بختیاری ها با تفنگ پای برزو را زخمی کرده و سپس او را گرفته و زنده زنده سر برزو را بریده و در توبره گذاشتن علی اکبر هم که قصد فرار دارد را نیز گرفته و سر او را نیز می برند.
روایت است در این حمله بختیاری ها سه دسته شدند دسته ای به سرکردگی مهدی قلی خان بختیاری برادر نصیرخان بختیاری گروهی به سرکردگی خود نصیرخان و گروهی نیز به سرکردگی اسفندیارخان فرزند حسینقلی خان ایلخانی که به سه نقطه مختلف در بخش الوار گرمسیر حمله کردند.
در نزدیکی تخت گلزار بخش الوار مکانی است که به اسم سنگر نصیرخان معروف است از موقع که نصیرخان و بختیاری ها به بخش الوار گرمسیر حمله کردن به این اسم معروف شده.
طبق روایت عده ای از طایفه میرزاوند قبل از حمله بختیاری ها از حمله مطلع شده بودند و تاکتیک جنگی بکار گرفتن برای این کمترین میزان تلفات را داشتند.
روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت زنده یاد پلنگ و شیر به نام تیره افشار تقی خان فرزند کیخاعیدی که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را شهید کنند که با ضرب گلوله تفنگ او قتال شدن در این حین دوسکه از تیره سردار میرزاوند که او نیز به ریتکوه رفته بود به سمت تقی خان آمده گفت با سنگ سر اینها را بزنید اینها مارن نباید زنده برگردند.
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی خان به سنگی برخورد کرد و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی خان نزدیک بوده که بمیرد.
برخی ها روایت می کنند در حدود 50 نفر از بختیاری های حمله کننده در این نبرد قتال شدند.
بختیاری هایی که به بخش الوارگرمسیر حمله کردند دستشان به هر بخش الواری میرزاوند اگر می رسید اونو اسیر و اگر مقاومت می کردند اونو قتال و سرش رو می بریدند و خانواده اش رو به اسارت می گرفتند.
روایت است برزو دختری داشت به اسم صدف بختیاری ها تعدادی از سرهای بریده را به صحرای چهک آورده و صدف دختر برزو را که آن موقع بچه بود را به اسارت گرفته و او را آورده و سرهای بریده شده را به او نشان دادند به او گفتند کدام یک از اینها سر ساکی و پتول است که سر برزو در بین سرهای بریده شده بود و سرش از دیگر سرها درشت تر و گنده تر بود صدف گفت هیچ کدومشون ساکی و پتول نیستند و گفت اون سر برزو پدرم است حتی روایت است بختیاری ها سر بریده برزو را در جلوی مادرش از طایفه میردورقی بود گذاشته و میگن مادر برزو بعد دیدن آن صحنه سکته کرد و می میرد.
شماری از مردم بخش الوار گرمسیر را نیز به اسارت گرفتند و آنها را به مرکز بختیاری نصیرخان سردار جنگ بردند سرهای بریده شده نیز همراه آنها بود افرادی که اسیر شده بودند بعد چندین سال که در بختیاری در اسارت بودند با ترفندی از آنجا گریخته از سمت شهر درود به بخش الوار گرمسیر برگشتند از جمله به اسارت گرفته شده ها نساری شیرمرد همسر برزو و فرزندانش صیفور - احمد - بهتوش - والی - اصف - بیچار و دخترش صدف بودند که در آن موقع سن پایینی داشتند و اصف ( یوسف ) و والی از همه سنشان بالاتر بود که در مسیر حرکت آنها در دزفول در بین مسیر آزاد شدند نزدیک به 20 تا 30 زن و بچه و 20 تا 30 مرد از طوایف میرزاوند و میر را به اسارت گرفتند اینها اکثرا افرادی بودن مثل خانواده علی اکبر میرزاوند - نساری شیرمرد همسر برزو - همسر و خانواده کرم جان شیرمرد و. . . . حتی روایت است بختیاری ها، مهرآغا خواهر ساکی و پتول که پیش خانواده برزو بود را نیز به اسارت گرفتند و او را به اسارت بردند.
افراد اسیر شده را به دزفول در بین مسیر بردند که زن ها و بچه ها در دزفول آزاد شدند روایت است شیخ دزفول که جایگاه ویژه ای در بین مردم دزفول در آن موقع داشت به نصیرخان بختیاری گفته بود زن ها و بچه ها را آزاد کن وگرنه الم قیام بلند می کنم طبق برآورد و محاسبات تاریخی که انجام دادم تنها شخص مهم در آن دوران در دزفول که سنش به آن دوران می خورد شیخ محمدرضا معزی بود که در دزفول آدم مهمی بود اگر شیخ دزفول تهدید به قیام نمی کرد بختیاری ها هرگز زن و بچه های میرزاوند - میر بخش الوار را آزاد نمی کردند و آنها را به چهار محال و بختیاری می بردند در واقع از شیخ دزفول ترسیدند.
( روایت است خانواده معزی نسبیت آنها اصفهانی بوده از آنجا مدتی به عراق رفته سپس در سال 1253ه. ش به دزفول آمدند )
روایت است نساری شیرمرد بیچار را که آن موقع در حدود 10 سالش بود به یک دزفولی در بازار قدیم دزفول که دکان قدیمی داشت داد که پیش او باشد و او بیچار را بزرگ کند و بیچار برایش کار کند و بعد منصرف شد و او را پس گرفت.
حدود 20 تا 30 مرد از میرزاوند - میر را اسیر کرده و به بختیاری به اسارت بردند افرادی مثل لرزان - کرم جان شیرمرد و. . . . . تا دو سه سال در آنجا زندانی بودند حتی مهراب میرزاوند از عموزاده های پدرم روایت کرد که گفت بعضی ها گفتن حاجی تقی میرمحمدولی را نیز به اسارت گرفتن.
در یک روز یکی از زندانیان با قفل که به در زندان آنها بسته شده بود ور رفته و یکدفعه قفل شکسته می شود زنی که آنجا محل نگهداری آنها را تمیز می کرد گفت پس اگر می توانید فکری برای فرار کنید چون هر لحظه امکان دارد شما را قتال کنند شب نگهبانان آنها پیش آنها نشسته زندانی ها از آنها میخواهند که یک بازی محلی انجام دهند زندانیان و نگهبانان آنها تا پاسی از شب به بازی مشغول می شوند و نگهبانان از شدت خستگی به خواب رفته و آنها از آنجا می گریزند و سپس به کمک برخی ها به بخش الوار می رسند.
اگر آن 20 تا 30 نفر فرار نمی کردند حتما بدست بختیاری ها قتال می شدند.
این واقعه در حدود سال 1280 ه. ش در ایران مصادف با دوران مظفرالدین شاه قاجار رخ داد.
ساکی و پتول دایی های صیدجعفر فرزند تقی خان بودند.
در باب چگونگی مرگ ساکی و پتول
ساکی بعد چندین سال درگذشت و عده ای حادثه مرگ پتول را در این ماجرا می دانند روزی پتول خرها و الاغ های عده ای از سیدهای دزفول در احمد فداله دزفول رو به غارت می گیرد سید احمد فداله به پیش پتول آمده و درخواست می کند که خرها و الاغ های اونا رو پس بدن پتول از این کار خودداری کرده و سید احمدفداله شعری در مذمت پتول خوانده و بدون گرفتن خرها و الاغ های خودش بر می گردد.
پتول به سیداحمدفداله این شعر رو میگه:
احمد فداله فداله مِرو زالونه بَسو سی دَسه خِرو
سید احمد فداله هم در پاسخ پتول این شعر رو میگه:
زالونه سازم سی دَسه خِرت گلوله سازم سی مینه سرت
بعد دو روز پتول در یک نزاع خانوادگی که بین او و عموزاده هایش رخ داد توسط یکی از عموزاده هایش با تیر تفنگ و گلوله ای که به سرش خورد به قتل رسید چون میگن سید احمدفداله نفرینش کرده و نفرین او باعث این حادثه شده و دعای سید احمدفداله مستجاب شد.
سادات حسینی احمدفداله از نسل زید بن علی بن حسین ( ع ) می باشند.
روایت است مهرآغا خواهر ساکی و پتول زنی نترس و سفید چهره و هیکل دار بود روایت است پتول برادر مهرآغا بعد مرگ تقی خان آمده بود که یکی از گاوهای تقی خان را بدزدد در این حین مهرآغا افسار یکی از قاطرهای تقی خان را ورداشته و به سر و صورت پتول می زند و او را بشدت خون آلود کرده بود گاو را از او پس گرفت و ساکی و پتول در دورانی که تقی خان در قید حیات بود هرگز جرات نداشتن به سمت اموال او دست درازی کنن چون از تقی خان بشدت ترسیده و حساب می بردند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
این نوشته ها تمام درست و صحیح است این داستان بطور متوارتر در بین طوایف میرزاوند - میر و. . . . . . در بخش الوار نقل می شود.
بختیاری ها هرگز در مورد این جنگ در کتاب ها و نوشته هایشان چیزی نقل نمی کنند چون ساکی و پتول و دیگر بزرگان میرزاوند در این جنگ قتال نشدند اما این داستان را بین خودشان نقل می کنند.
در جایی دیدم همین داستان جنگ حمله بختیاری ها به بخش الوارگرمسیر را تغییر داده و آن را به جنگ ایل بهمئی و بختیاری ها روایت کردن شاید در گذشته بهمئی ها و بختیاری ها نیز جنگ و درگیری داشتن اما این داستان مربوط به همین چیزی است که من نوشتم بهمئی ها از طوایف استان بویراحمد می باشند.
برخی ها از این بختیاری ها از روی تعصب بی جا و بدروغ میگن این داستان دروغ است!!! اما چطور شواهد این داستان را انکار می کنند بطور نمونه:
- برزو و علی اکبر و. . . . چرا سرشان توسط بختیاری ها بریده شد و به بختیاری برده شد؟؟؟؟؟ این باید پاسخ داده شود - آن افرادی را که به اسارت گرفته و به دزفول برده در دزفول آزاد شدند؟؟؟ و. . . . . .
در قدیم دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی بین مردم بخش الوار گرمسیر و اکثر جاهای ایران رسم بود که مرد بودن و شایستگی یک فرد را به غارتگری و دست به تفنگ بودن می دانستند می گفتند یارو چطور مردیه غارتگر خوبیه خوب غارت میکنه تا دخترمو بهش بدم!!!! کسی که رعیت و اهل غارتگری و یاغیگری و تفنگچی گری نبود را پخمه و ربوت می دانستند.
در فیلم روزی روزگاری مرادبیک به هم قطارش میگه:داری چه غلطی میکنی شعبون؟
شعبون میگه:دارم وضو میگیرم چون غارت بی وضو برکت نداره!!!!
در روایت ها و زندگی ستارخان و باقرخان سرداران انقلاب مشروطیت دیدم نوشته بود حتی اونها هم قبل انقلاب مشروطیت برخی مواقع دست به غارت از قافله ها می زدند.
در دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی قشه میرزاوند قدرتمندترین قشه بود که در ایران از لحاظ غارتگری نظیر نداشت و وقتی برای گرفتن باج و غارت به ناحیه ای حمله می برد همواره پیروز و با غارت می آمد.
... [مشاهده متن کامل]
داستان ساکی و پتول و حمله بختیاری ها به بخش الوارگرمسیری در اواخر دوران قاجاریه
( جنگ بخش الوار و بختیاری ها ) ( جنگ طایفه میرزاوند و بختیاری ها )
در مورد وقوع این جنگ دو روایت نقل شده:
عده ای روایت می کنند در یکی از موارد ساکی و پتول با قشونی از طایفه میرزاوند که با خود دارند برای آوردن غارت به سمت دشت شیمبار بختیاری می روند در آنجا با قافله یکی از بختیاری ها برخورد کرده که در این میان با آنها درگیر شده آن مرد که از افراد بزرگ سرشناس خوانین هفت بختیاری در بین بختیاری ها بود قتال می شود و اموال آنها رو به غارت می برند و زن او را اسیر کرده طبق برخی روایت ها آن زن از بختیاری های چهار بود و ساکی و پتول و افرادی که با آنها بودند آن زن بختیاری را مورد تعرض و تجاوز جنسی قرار دادند بعد اینکه آن زن را آزاد کردند او عزم کرده و به نزد نصیرخان بختیاری که به سردار جنگ خان تمام بختیاری ها و ایلخان آنها بود می رود به او گفت تو سردار جنگ بختیاری هایی یا سردار ننگشان ساکی و پتول شوهر مرا قتال و اموال ماها رو به غارت گرفتند و به خودم هم تعرض و تجاوز جنسی کردند!
روایت دیگری است که عده ای دیگر آن را نقل می کنند به شرح زیر:
روایت است ساکی و پتول با قشه ای که دارن به سمت بختیاری نشین رفته غارت را روی قاطرها زده در این حین دختر خان بختیاری که میگن یکی از خواهران سردار اسعد بختیاری بوده با تفنگچی هایش مسیر آنها را سد کرده و به ساکی و پتول و قشه آنها میگه غارت ها را پس بدهید اما آنها اینکار را نمی کنند روایت است یکی از افراد قشه برخی ها میگن دوسکه از تیره سردار بوده و آدم شوخ طبع بود با آن قشه ساکی و پتول بود و جلو رفته و به مزاح و شوخی دستی روی ران های آن دختر خان بختیاری آورده و. . . . . . . . . . . . . . . . . بخاطر همین موضوع بوده
روایت است گفت 5 پسر از پتول برادر ساکی در نقاط بختیاری در موقع غارت آوردن به قتل رسیدند.
بعد این موضوع و به خاطر غارت مکرر ساکی و پتول و دیگر سران میرزاوند در نقاط بختیاری نشین نصیرخان بختیاری غیرتی شده تا یک هفته جلسه می گیرند و بحث می کنند برای نقشه حمله نصیرخان قاصد و نامه به تمام سران بختیاری ها در چهارمحال بختیاری - بختیاری های مسجدسلیمون و شوشتر فرستاده به سران طوایف هفت و چهار بختیاری و به آنها دستور می دهد که همه در یک روز مشخص در شهر ایذه جمع شده و به سمت بخش الوار گرمسیر حمله کنند در دستور او به ایل بختیاری آمده بود که ساکی و پتول را دستگیر و کت بسته در زنجیر بیاورید و اگه نشد آنها رو قتال کنید و سر بریده آنها را بیاورید و جایزه دریافت کنید از رود سزار رودخانه ای منشعب به رود دز تا رود سیمره ( که تا حدود آب پل بالارود است ) را غارت کنید و خانواده های میرزاوند زن و فرزندانشان رو به اسارت بگیرید و به بختیاری بیاورید.
هفت و چهار بختیاری عده ای پیاده و عده ای سواره سوار اسب در فصل زمستان به بخش الوار گرمسیر حمله کردند و درگیری شدیدی و زد و خورد بین آنها و طایفه میرزاوند رخ داد آنها طبق روایت فصل زمستان را برای حمله انتخاب کرده بودند که مردم میرزاوند راه فرار و گریز نداشته باشند برخی ها که از حمله بختیاری ها مطلع شدند خانواده های خود و اموالشان را در جاهی امن پناه دادند زیرا یارای مقابله با آن جمعیت بسیار کثیر رو نداشتند.
یکی از آنها تقی خان فرزند کیخاعیدی بود که خانواده و اموال رو در مخفیگاه در بخش الوارگرمسیر پناه داد بختیاری ها به بخش الوارگرمسیر حمله کردند آنها به دهستان میرزاوند، دهستان قیلاب و دهستان منگره حمله کردند آنها به غیر طایفه میرزاوند طوایف میر در منگره را نیز رو مورد هجوم قرار دادند و تا حدود میرزاوند و طایفه میرعالی و میردورقی در منگره حمله کردند زیرا در همسایگی طایفه میرزاوند می زیستند و اما طوایف دیگر مثل پاپی را مورد حمله قرار ندادند از طایفه میرزاوند چندین نفر کشته شدند که برزو پسرعموی تقی خان یک نفر آنها بود و علی اکبر ( که فامیلی نوادگانش هوشمند است نسبیتشان طافی است و پیش برزو زندگی می کرد و خواهر برزو همسر او بود ) یک نفر دیگر از آنها بود شیرمحمد از تیره سردار میرزاوند هم یک نفر دیگر بود که به گیر آنها افتادند و سرشان را بریدند از طایفه میر نیز چندین نفر به قتل رسید طبق روایات بختیاری ها نزدیک به 30 سر بریده را با خود بردند که از طایفه میرزاوند - میرعالی بودند روایت است بختیاری ها، سر برزو - علی اکبر و شیرمحمد و. . . . . را بریدند و سرشان را در توبره گذاشتند.
طبق روایت های معتبر ساکی و پتول قبل از حمله بختیاری ها از حمله مطلع شده و با خانوارهایشان به ناحیه شاهزاده احمد که محل پاپی های خادمی شاهزاده احمد است رفته و آنجا اسکان شدند و بختیاری ها نتوانستند تا شاهزاده احمد و دشت لاله بروند.
طبق روایات برزو پدر صیفور و علی اکبر میرزاوند ( طافی ) در یک ناحیه بودند بختیاری ها با تفنگ پای برزو را زخمی کرده و سپس او را گرفته و زنده زنده سر برزو را بریده و در توبره گذاشتن علی اکبر هم که قصد فرار دارد را نیز گرفته و سر او را نیز می برند.
روایت است در این حمله بختیاری ها سه دسته شدند دسته ای به سرکردگی مهدی قلی خان بختیاری برادر نصیرخان بختیاری گروهی به سرکردگی خود نصیرخان و گروهی نیز به سرکردگی اسفندیارخان فرزند حسینقلی خان ایلخانی که به سه نقطه مختلف در بخش الوار گرمسیر حمله کردند.
در نزدیکی تخت گلزار بخش الوار مکانی است که به اسم سنگر نصیرخان معروف است از موقع که نصیرخان و بختیاری ها به بخش الوار گرمسیر حمله کردن به این اسم معروف شده.
طبق روایت عده ای از طایفه میرزاوند قبل از حمله بختیاری ها از حمله مطلع شده بودند و تاکتیک جنگی بکار گرفتن برای این کمترین میزان تلفات را داشتند.
روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت زنده یاد پلنگ و شیر به نام تیره افشار تقی خان فرزند کیخاعیدی که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را شهید کنند که با ضرب گلوله تفنگ او قتال شدن در این حین دوسکه از تیره سردار میرزاوند که او نیز به ریتکوه رفته بود به سمت تقی خان آمده گفت با سنگ سر اینها را بزنید اینها مارن نباید زنده برگردند.
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی خان به سنگی برخورد کرد و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی خان نزدیک بوده که بمیرد.
برخی ها روایت می کنند در حدود 50 نفر از بختیاری های حمله کننده در این نبرد قتال شدند.
بختیاری هایی که به بخش الوارگرمسیر حمله کردند دستشان به هر بخش الواری میرزاوند اگر می رسید اونو اسیر و اگر مقاومت می کردند اونو قتال و سرش رو می بریدند و خانواده اش رو به اسارت می گرفتند.
روایت است برزو دختری داشت به اسم صدف بختیاری ها تعدادی از سرهای بریده را به صحرای چهک آورده و صدف دختر برزو را که آن موقع بچه بود را به اسارت گرفته و او را آورده و سرهای بریده شده را به او نشان دادند به او گفتند کدام یک از اینها سر ساکی و پتول است که سر برزو در بین سرهای بریده شده بود و سرش از دیگر سرها درشت تر و گنده تر بود صدف گفت هیچ کدومشون ساکی و پتول نیستند و گفت اون سر برزو پدرم است حتی روایت است بختیاری ها سر بریده برزو را در جلوی مادرش از طایفه میردورقی بود گذاشته و میگن مادر برزو بعد دیدن آن صحنه سکته کرد و می میرد.
شماری از مردم بخش الوار گرمسیر را نیز به اسارت گرفتند و آنها را به مرکز بختیاری نصیرخان سردار جنگ بردند سرهای بریده شده نیز همراه آنها بود افرادی که اسیر شده بودند بعد چندین سال که در بختیاری در اسارت بودند با ترفندی از آنجا گریخته از سمت شهر درود به بخش الوار گرمسیر برگشتند از جمله به اسارت گرفته شده ها نساری شیرمرد همسر برزو و فرزندانش صیفور - احمد - بهتوش - والی - اصف - بیچار و دخترش صدف بودند که در آن موقع سن پایینی داشتند و اصف ( یوسف ) و والی از همه سنشان بالاتر بود که در مسیر حرکت آنها در دزفول در بین مسیر آزاد شدند نزدیک به 20 تا 30 زن و بچه و 20 تا 30 مرد از طوایف میرزاوند و میر را به اسارت گرفتند اینها اکثرا افرادی بودن مثل خانواده علی اکبر میرزاوند - نساری شیرمرد همسر برزو - همسر و خانواده کرم جان شیرمرد و. . . . حتی روایت است بختیاری ها، مهرآغا خواهر ساکی و پتول که پیش خانواده برزو بود را نیز به اسارت گرفتند و او را به اسارت بردند.
افراد اسیر شده را به دزفول در بین مسیر بردند که زن ها و بچه ها در دزفول آزاد شدند روایت است شیخ دزفول که جایگاه ویژه ای در بین مردم دزفول در آن موقع داشت به نصیرخان بختیاری گفته بود زن ها و بچه ها را آزاد کن وگرنه الم قیام بلند می کنم طبق برآورد و محاسبات تاریخی که انجام دادم تنها شخص مهم در آن دوران در دزفول که سنش به آن دوران می خورد شیخ محمدرضا معزی بود که در دزفول آدم مهمی بود اگر شیخ دزفول تهدید به قیام نمی کرد بختیاری ها هرگز زن و بچه های میرزاوند - میر بخش الوار را آزاد نمی کردند و آنها را به چهار محال و بختیاری می بردند در واقع از شیخ دزفول ترسیدند.
( روایت است خانواده معزی نسبیت آنها اصفهانی بوده از آنجا مدتی به عراق رفته سپس در سال 1253ه. ش به دزفول آمدند )
روایت است نساری شیرمرد بیچار را که آن موقع در حدود 10 سالش بود به یک دزفولی در بازار قدیم دزفول که دکان قدیمی داشت داد که پیش او باشد و او بیچار را بزرگ کند و بیچار برایش کار کند و بعد منصرف شد و او را پس گرفت.
حدود 20 تا 30 مرد از میرزاوند - میر را اسیر کرده و به بختیاری به اسارت بردند افرادی مثل لرزان - کرم جان شیرمرد و. . . . . تا دو سه سال در آنجا زندانی بودند حتی مهراب میرزاوند از عموزاده های پدرم روایت کرد که گفت بعضی ها گفتن حاجی تقی میرمحمدولی را نیز به اسارت گرفتن.
در یک روز یکی از زندانیان با قفل که به در زندان آنها بسته شده بود ور رفته و یکدفعه قفل شکسته می شود زنی که آنجا محل نگهداری آنها را تمیز می کرد گفت پس اگر می توانید فکری برای فرار کنید چون هر لحظه امکان دارد شما را قتال کنند شب نگهبانان آنها پیش آنها نشسته زندانی ها از آنها میخواهند که یک بازی محلی انجام دهند زندانیان و نگهبانان آنها تا پاسی از شب به بازی مشغول می شوند و نگهبانان از شدت خستگی به خواب رفته و آنها از آنجا می گریزند و سپس به کمک برخی ها به بخش الوار می رسند.
اگر آن 20 تا 30 نفر فرار نمی کردند حتما بدست بختیاری ها قتال می شدند.
این واقعه در حدود سال 1280 ه. ش در ایران مصادف با دوران مظفرالدین شاه قاجار رخ داد.
ساکی و پتول دایی های صیدجعفر فرزند تقی خان بودند.
در باب چگونگی مرگ ساکی و پتول
ساکی بعد چندین سال درگذشت و عده ای حادثه مرگ پتول را در این ماجرا می دانند روزی پتول خرها و الاغ های عده ای از سیدهای دزفول در احمد فداله دزفول رو به غارت می گیرد سید احمد فداله به پیش پتول آمده و درخواست می کند که خرها و الاغ های اونا رو پس بدن پتول از این کار خودداری کرده و سید احمدفداله شعری در مذمت پتول خوانده و بدون گرفتن خرها و الاغ های خودش بر می گردد.
پتول به سیداحمدفداله این شعر رو میگه:
احمد فداله فداله مِرو زالونه بَسو سی دَسه خِرو
سید احمد فداله هم در پاسخ پتول این شعر رو میگه:
زالونه سازم سی دَسه خِرت گلوله سازم سی مینه سرت
بعد دو روز پتول در یک نزاع خانوادگی که بین او و عموزاده هایش رخ داد توسط یکی از عموزاده هایش با تیر تفنگ و گلوله ای که به سرش خورد به قتل رسید چون میگن سید احمدفداله نفرینش کرده و نفرین او باعث این حادثه شده و دعای سید احمدفداله مستجاب شد.
سادات حسینی احمدفداله از نسل زید بن علی بن حسین ( ع ) می باشند.
روایت است مهرآغا خواهر ساکی و پتول زنی نترس و سفید چهره و هیکل دار بود روایت است پتول برادر مهرآغا بعد مرگ تقی خان آمده بود که یکی از گاوهای تقی خان را بدزدد در این حین مهرآغا افسار یکی از قاطرهای تقی خان را ورداشته و به سر و صورت پتول می زند و او را بشدت خون آلود کرده بود گاو را از او پس گرفت و ساکی و پتول در دورانی که تقی خان در قید حیات بود هرگز جرات نداشتن به سمت اموال او دست درازی کنن چون از تقی خان بشدت ترسیده و حساب می بردند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
این نوشته ها تمام درست و صحیح است این داستان بطور متوارتر در بین طوایف میرزاوند - میر و. . . . . . در بخش الوار نقل می شود.
بختیاری ها هرگز در مورد این جنگ در کتاب ها و نوشته هایشان چیزی نقل نمی کنند چون ساکی و پتول و دیگر بزرگان میرزاوند در این جنگ قتال نشدند اما این داستان را بین خودشان نقل می کنند.
در جایی دیدم همین داستان جنگ حمله بختیاری ها به بخش الوارگرمسیر را تغییر داده و آن را به جنگ ایل بهمئی و بختیاری ها روایت کردن شاید در گذشته بهمئی ها و بختیاری ها نیز جنگ و درگیری داشتن اما این داستان مربوط به همین چیزی است که من نوشتم بهمئی ها از طوایف استان بویراحمد می باشند.
برخی ها از این بختیاری ها از روی تعصب بی جا و بدروغ میگن این داستان دروغ است!!! اما چطور شواهد این داستان را انکار می کنند بطور نمونه:
- برزو و علی اکبر و. . . . چرا سرشان توسط بختیاری ها بریده شد و به بختیاری برده شد؟؟؟؟؟ این باید پاسخ داده شود - آن افرادی را که به اسارت گرفته و به دزفول برده در دزفول آزاد شدند؟؟؟ و. . . . . .
در قدیم دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی بین مردم بخش الوار گرمسیر و اکثر جاهای ایران رسم بود که مرد بودن و شایستگی یک فرد را به غارتگری و دست به تفنگ بودن می دانستند می گفتند یارو چطور مردیه غارتگر خوبیه خوب غارت میکنه تا دخترمو بهش بدم!!!! کسی که رعیت و اهل غارتگری و یاغیگری و تفنگچی گری نبود را پخمه و ربوت می دانستند.
در فیلم روزی روزگاری مرادبیک به هم قطارش میگه:داری چه غلطی میکنی شعبون؟
شعبون میگه:دارم وضو میگیرم چون غارت بی وضو برکت نداره!!!!
در روایت ها و زندگی ستارخان و باقرخان سرداران انقلاب مشروطیت دیدم نوشته بود حتی اونها هم قبل انقلاب مشروطیت برخی مواقع دست به غارت از قافله ها می زدند.
در دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی قشه میرزاوند قدرتمندترین قشه بود که در ایران از لحاظ غارتگری نظیر نداشت و وقتی برای گرفتن باج و غارت به ناحیه ای حمله می برد همواره پیروز و با غارت می آمد.
در مورد تقی فرزند کیخاعیدی
افشار یکی از تیره های طایفه میرزاوند در شمال استان خوزستان در مجاورت دزفول است قبلا در بخش الوار گرمسیر در شمال استان خوزستان ساکن بودن طبق روایت افشار اصالتش از تُرک ها بوده که بعدها به میان طایفه میرزاوند در بخش الوارگرمسیر آمده.
... [مشاهده متن کامل]
افشار پسری به نام عیدی داشته که به کیخاعیدی معروف بود چون کدخدای بخش الوار گرمسیر در اواخر دوران قاجاریه بوده و اردی والی ایلام و لرستان ابوقداره هر وقت به بخش الوار گرمسیر می آمد در اول میهمان خانه او می شدند روایت است آدم دارنده و گله و رمه و گاو و گوسفندان زیادی داشت او آدم بسیار میهمانوازی بوده و میهمانوازی او زبانزد مردم آن دیار بود بیت زیر را یک نفر به اسم دَلی فرزند جان احمد طافی که در اواخر دوران قاجاریه در روستای سرخکان بخش الوار گرمسیر و بین طایفه قلاوند زندگی می کرد و شاعر قلاوندها تیره بزرگی قلاوند بود در مورد میهمانوازی و پخت و پز او برای میهمان هایش سرائید:
کیخاعیدی بعد شَمراد. . . . . . . . . . . . . . . نه چی کریم بعد کیمراد
مضمون این بیت اینه میگه در مهمانوازی در آن دیار کیخاعیدی از همه سرتر و حرف اول را می زند بعد او شَمراد و بعد او کریم و آشپزش کیمراد
در بین این افراد فقط عیدی کیخا بوده.
روایت است در یک مورد اردی تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره مهمان کیخاعیدی شدند و تا دو سه شب باران شدید می بارید و اردی والی مهمان عیدی بود عیدی پسری داشت که تقریبا 4 ساله بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش میگه تا این اشخاص مهمان ما هستند هیچ کس حق ندارد گریه و زاری سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردی هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای گریه و زاری از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این قضیه عیدی رو شماطت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی!؟
نام همسر کیخاعیدی، عنبربانو بود و عنبربانو دختر فردی به اسم قلا بود و عیدی از او فرزندانی به نام های تقی - باقر - مهدی - عینی - صیدی و کوران داشت و در بین این فرزندان عیدی طبق روایت تقی از همشون از لحاظ جنگ و تفنگ و نترس بودن و یاغیگری سرآمد و مشهورتر بود و بعد او باقر، تقی در اواخر دوران قاجاریه در حدود سال 1290ه. ش در سن جوانی حدود 37 سالگی در اثر یک بیماری مزمن درگذشت و فرزندش صیدجعفر در موقع مرگ او 4 سال بیشتر سن نداشت و صیدجعفر تنها فرزند او بود روایت است تقی آدم دارنده و مال و اموال و گله و رمه و گاو و گوسفندان زیادی داشت و شماری قاطر و یکی دو اسب هم داشته صیدجعفر فرزندش آدم بسیار نترس و شجاع و در جنگ و تفنگ سرآمد بود.
باقر برادر تقی در درگیری با طایفه ای از بختیاری های شیمبار قتال شد برزو پسرعموی باقر هم در جنگی که عاملش ساکی و پتول بودن و بختیاری ها به بخش الوار گرمسیر حمله کردند قتال شد اما بختیاری ها هنوز خون بهای باقر و برزو رو ندادن و باید برای نشانه صلح دختری از خوانین خودشان رو به حوز عیدی بدهند.
تقی و فرزندش صیدجعفر نمادی از پلنگ ها و شیرهای نترس بودند.
افشار یکی از تیره های طایفه میرزاوند در شمال استان خوزستان در مجاورت دزفول است قبلا در بخش الوار گرمسیر در شمال استان خوزستان ساکن بودن طبق روایت افشار اصالتش از تُرک ها بوده که بعدها به میان طایفه میرزاوند در بخش الوارگرمسیر آمده.
... [مشاهده متن کامل]
افشار پسری به نام عیدی داشته که به کیخاعیدی معروف بود چون کدخدای بخش الوار گرمسیر در اواخر دوران قاجاریه بوده و اردی والی ایلام و لرستان ابوقداره هر وقت به بخش الوار گرمسیر می آمد در اول میهمان خانه او می شدند روایت است آدم دارنده و گله و رمه و گاو و گوسفندان زیادی داشت او آدم بسیار میهمانوازی بوده و میهمانوازی او زبانزد مردم آن دیار بود بیت زیر را یک نفر به اسم دَلی فرزند جان احمد طافی که در اواخر دوران قاجاریه در روستای سرخکان بخش الوار گرمسیر و بین طایفه قلاوند زندگی می کرد و شاعر قلاوندها تیره بزرگی قلاوند بود در مورد میهمانوازی و پخت و پز او برای میهمان هایش سرائید:
کیخاعیدی بعد شَمراد. . . . . . . . . . . . . . . نه چی کریم بعد کیمراد
مضمون این بیت اینه میگه در مهمانوازی در آن دیار کیخاعیدی از همه سرتر و حرف اول را می زند بعد او شَمراد و بعد او کریم و آشپزش کیمراد
در بین این افراد فقط عیدی کیخا بوده.
روایت است در یک مورد اردی تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره مهمان کیخاعیدی شدند و تا دو سه شب باران شدید می بارید و اردی والی مهمان عیدی بود عیدی پسری داشت که تقریبا 4 ساله بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش میگه تا این اشخاص مهمان ما هستند هیچ کس حق ندارد گریه و زاری سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردی هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای گریه و زاری از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این قضیه عیدی رو شماطت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی!؟
نام همسر کیخاعیدی، عنبربانو بود و عنبربانو دختر فردی به اسم قلا بود و عیدی از او فرزندانی به نام های تقی - باقر - مهدی - عینی - صیدی و کوران داشت و در بین این فرزندان عیدی طبق روایت تقی از همشون از لحاظ جنگ و تفنگ و نترس بودن و یاغیگری سرآمد و مشهورتر بود و بعد او باقر، تقی در اواخر دوران قاجاریه در حدود سال 1290ه. ش در سن جوانی حدود 37 سالگی در اثر یک بیماری مزمن درگذشت و فرزندش صیدجعفر در موقع مرگ او 4 سال بیشتر سن نداشت و صیدجعفر تنها فرزند او بود روایت است تقی آدم دارنده و مال و اموال و گله و رمه و گاو و گوسفندان زیادی داشت و شماری قاطر و یکی دو اسب هم داشته صیدجعفر فرزندش آدم بسیار نترس و شجاع و در جنگ و تفنگ سرآمد بود.
باقر برادر تقی در درگیری با طایفه ای از بختیاری های شیمبار قتال شد برزو پسرعموی باقر هم در جنگی که عاملش ساکی و پتول بودن و بختیاری ها به بخش الوار گرمسیر حمله کردند قتال شد اما بختیاری ها هنوز خون بهای باقر و برزو رو ندادن و باید برای نشانه صلح دختری از خوانین خودشان رو به حوز عیدی بدهند.
تقی و فرزندش صیدجعفر نمادی از پلنگ ها و شیرهای نترس بودند.
تقی خان از سران طایفه بزرگ میرزاوند در اواخر دوران قاجارها بود.
تقی خان فرزند کدخدا عیدی از تیره افشار شعبه فرخی بود او آدمی سخت - اهل یاغیگری و تفنگچی گری و در برخی مواقع غارتگری نیز بود، تقی خان زمین ها و گله و رمه بسیار و تعدادی قاطر برای حمل و نقل در ناحیه بخش الوار گرمسیر داشت تقی خان دارای پنج برادر بود به اسم های عینی - باقرخان - صیدی - مهدی - کوران که در بین این پنج برادر او باقر نیز آدم سخت و غارتگری بود و عینی نیز به کداخدا منش بودن شهرت داشت اما سخت ترین پسر عیدی که از همشون بیشتر توان و حرفشو برو داشت طبق روایات تقی خان بود.
... [مشاهده متن کامل]
روایت است که باقر برادر تقی خان در درگیری تفنگچی های میرزاوند با قشونی از بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری کشته شد که برای غارت گرفتن از بختیاری ها رفته بودند عده ای از قشون طایفه میرزاوند حرکت کرده و قصد گرفتن غارت از بختیاری های شیمبار را داشتند که درگیر می شوند و عده ای کشته می شوند از هر دو طرف طرف طایفه بختیاری و میرزاوند روایت است تقی خان برادر باقر نیز همراه آنها بود و سردسته قشون بود بعد کشته شدن باقر، تقی خان به یکی از برادرانش که آدم ساده ای بود به اسم کوران میگه قطار و تفنگ باقر رو بردار تا برای مادرش ببریم تا گریه کند کوران از این کار امتناع کرده و گفت جسد باقر را آنجا نذاریم اما با تهدید تقی خان مجبور شد و تقی خان جسد باقر را همونجا در دشت شیمبار بختیاری به خاک سپرد و عازم برگشت شدن بعدها کوران بدون بچه بود وقتی از کوران می پرسیدند چرا بچه ای نداری گفت از وقتی که جسد کشته شده برادرم در دشت شیمبار بختیاری را دیدم از شدت ناراحتی عقیم شدم.
طبق روایت ها تقی خان در چندین بار در بختیاری چهار محال و بختیاری غارت آورده بود و روایت است همیشه آخر قشون حرکت می کرد و سردسته قشون بود در آن قشون شیره و عده ای دیگر از حوز فرخی میرزاوند و عده ای از کلورضاها مثل دوشنبه نیز بودند چون در آن موقع رسم بود که رهبر و سردسته قشون آخر قشون حرکت می کرد آن دوران بختیاری سال نام گرفته بود و بسیاری از تفنگچی های میرزاوند وقتی برای غارت می رفتند به سمت نقاط بختیاری نشین در دشت شیمبار و چهار محال و بختیاری می رفتند و گاهی مواقع تا دو سه ماه به خونه نمی آمدند روایت است در یکی از این موارد غارت گرفتن ها از نقاط بختیاری نشین قشون در ناحیه ای توقف کرده و استراحت می کند و بعد چند ساعت عازم حرکت شده کوران برادر تقی خان که آدم ساده و اهل جنگ و تفنگ نبود با آن قشون بود و خوابش گرفته بود و همه افراد حاضر در قشون روی او رد شده و می روند در این هنگام تقی خان که آخرین فرد است که قصد رفتن دارد کوران را می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته با پشت تفنگ به روی ران او می زند و به او میگه تنش لش بلند شو حرکت کن تمام قشون از روت حرکت کرده و رفتن.
در جنگ ایل بختیاری و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر که به جنگ لُرستان و بختیاری ها معروف است که برای کشتن و دستگیری ساکی و پتول از تیره کورضا آمده بودند تقی خان شجاعت بسیاری از خود نشان داد که خانواده را در جای امنی در میکوه پناه داده و خودش در ریت کوه یاغی شده بود روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت تقی خان که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را بکشند که با ضرب گلوله تفنگ او از پای درآمده روایت است آن چند بختیاری که تیر خورده بودند زخمی افتاده بودند در این حین دوسکه از تیره سردار میرزاوند به سمت تقی خان آمده بود گفت با سنگ سر اینها را بکوبید اینها مارن نباید زنده برگردند!!!!
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی خان به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی خان نزدیک بوده که بمیرد.
طبق روایات تقی خان آدم کوه و کمر و مناطق صعب العبور در ریت کوه و دیگر نقاط سخت و کوهستانی بخش الوار گرمسیر بود در واقع در اصطلاح لُری یک مرد به تمام معنا شیشِ مغار بود.
در یک ماجرا بعد این حادثه یکی از فامیل های نزدیک تقی خان به اسم علیمراد پسر لرزان توسط یکی از طایفه قلاوند به قتل رسید حادثه آن بدین شکل بود جانمیرزا قلاوند بزرگ تیره رهداروند قلاوند تفنگی می خرد و بالای بلندی می ایستد که در بلندی مقابل آنها نیز علیمراد و یه نفر دیگر ایستاده اند می خواهد تفنگش را آزمایش کند از فاصله دور تیری می اندازد که به علیمراد اصابت کرده و علیمراد به قتل می رسد جانمیرزا از نزدیکان تیره تتر قلاوند بود و سران تیره تتر او را در پناه خود گرفته و از او حمایت می کنند طبق روایت سه نفر تترها به اسم حاضربک - قنبربک و نظربک سه نفر مهم تیره تتر قلاوند بودند که برادر بودند که از این بین قنبربک از تمامشان سخت تر و اهل غارتگری بود طبق روایت اصالت تیره رهداروند ساکی است از طایفه ساکی بودند که بین طایفه قلاوند زندگی می کردند.
با حمایت تیره تتر از قاتل علیمراد تقی خان که آدم مغرور و سختی است برای انتقام عده ای تفنگچی که از نزدیکان او بودند را ورداشته با قشه به سمت آبادی تیره تتر و برخی دیگر از تیره های قلاوندها می روند آنها تفنگ و قطار به کمر بسته و به راه می افتند افرادی که در قشه تقی خان بودند برخیشان عبارتند از شیره - الله مراد فرزند فرامرز از تیره پادار - رضابک هیکی - ابراهیم هیکی و چند نفر دیگر بودند در کوه و صحرا حرکت می کنند بر اثر خستگی در کنار اشگفتی خوابشان می گیرد چندین نفر از چوپانان طایفه قلاوند که گله و رمه های طایفه قلاوند رو به صحرا و کوه آوردند از وجود آنها مطلع شده و به سران قلاوند خبر می دهند و قلاوندها با سردستگی قنبربک تتر آمده و در خواب آنها را غافل گیر می کنند و قطار و تفنگ های آنها را می گیرند قشه تقی خان با قشه قلاوند درگیر شده که در این بین یک نفر از افراد حاضر در قشه تقی خان به اسم ابراهیم هیکی کشته شد.
قنبربک تتر - نظربک تتر برادرش - نامدار هیکی - براری قلاوند و عده ای دیگر از قلاوندها از تیره های تتر و برخورداروند قلاوند آنها را احاطه کرده بودند تقی خان و قشون از خواب برخاسته متوجه می شوند که در محاصره افتادند آنها تفنگ هایشان را روبروی تقی خان و شیره و دیگر افراد حاضر در قشون می گیرند قنبربک تهدید می کند میگه دست به تفنگ هایتان نبرید بعد میگه نظربک - براری - نامدار تفنگ هاشونو ازشون بگیرید اول تفنگ تقی خان و شیره رو بگیرید در این حین ابراهیم که کمی آدم سبک سن است دست به تفنگ میبره تقی خان بهش میگه ابراهیم نه ابراهیم نه اینکار رو نکن. . . . . . اما ابراهیم یکدفعه از روی صخره پریده و قصد کمین دارد که تیراندازی کند در یک آن قنبربک یا نظربک به سمت او تیراندازی می کند و ابراهیم کشته می شود و تقی خان از شدت عصبانیت فریاد می زند: ابراهیم!!!!!!!
و بعد این همه پراکنده شده و می روند و طایفه قلاوند تترها و برخورداروندها بعد این پیروزی و به یغما گرفتن تفنگ ها و قطارهای تقی خان و قشه میرزاوند این ابیات را سرائیدند:
باوگِلیل سنگر بسته دِ کِلشیره
هفت تفنگ گِله کِرده وا دوربین شیره
اِباوگِلیل اِدیاری
قطاریا کُر فرامرز هان وِ قِد براری
( معنی این ابیات این است که میگه باوگلیل که در گهواره ای سنگری در کلشیره درست کردی و هفت تفنگ را به همراه دوربین شکاری شیره به یغما گرفتی اِ باوگلیل ای پسر دیاری طایفه قلاوند!!!!! ببین که مردان سخت طایفه ات قطارهای پسر فرامرز را به بدن براری بستند )
( کلشیره اسم یک مکان در بخش الوار گرمسیری است باوگلیل اسم یک نفر به اسم باوکه فرزند یک نفر به اسم صادق از تیره چارباووه قلاوند بود که آن موقع در گهواره بود و این ابیات را به حالت طنز و تمسخر سرائیدند همون موقع هم صیدجعفر فرزند تقی خان در گهواره بود شیره منظورش شیره میرزاوند بود شیره از افراد سرشناس و شجاع طایفه میرزاوند بود روایت است وقتی شیره نعره و فریاد می زد نعره و فریادش تا فرسنگ ها می رفت در قدیم وقتی زن های بچه دار که بچه هاشون شلوغی می کردن برای اینکه بچه ها رو بترسونن و ساکتشان کنند می گفتن شیره رو صدا می زنیم تا سرت رو ببره!!!!!!کُر فرامرز منظورش الله مراد فرزند فرامرز بود که بسیاری از قطارها و فشنگ ها را به کمر او بسته بودند و در پی قشه تقی می رفت براری یه نفر به اسم براری قلاوند بود براری از تیره برخورداروند قلاوند بود )
طبق روایات بعد این ماجرا یکی از بزرگان طایفه قلاوند به اسم زکی خان قلاوند فرزند کدخدا قندی قلاوند که بزرگ طایفه قلاوند بود با میانجیگری تفنگ ها و قطارها و دوربین ها آنها را از حاضربک تتر گرفته بر پشت اسبی بسته برای تقی خان و قشون او می فرستد طبق روایت هفت تفنگ و قطارهای پر از فشنگ و دوربین های شکاری آنها را روی اسبی بسته و اسب بدون سوار را رم کرده و اسب به سمت روستا و آبادی میرزاوند آمده بود.
بعد این موضوع تقی خان به خاطر اینکه ابراهیم هیکی فرزند طهماسب از افراد قشونش هم قتال شد حس انتقام از تترها در او بیشتر شده و تصمیم گرفته و می گوید یا می میرم یا قنبربک تتر را می کشم طبق روایت کریم خان میرزاوند بزرگ تیره پادار تقی خان را بسیار نصیحت کرده بود و گفته بود این کارت باعث جنگ و اختلاف می شود و اینکار را نکن اما تقی خان آدم خودخواه و مغرور بود و دست وردار نبود! گفته بود ابراهیم هیکی از نزدیکان و با ماها بود که کشته شد و باید انتقامش را بگیرم و گفته بود من اونها رو ورداشتم و بردم به سمت آبادی تترهای قلاوند در یک روز یک نفر به تقی خان اطلاع می دهد که قنبربک تتر با قاطر و بارش به سمت یک مکان در نزدیک تنگوان می رود در واقع به او آدرس دروغ داده بود طبق روایت آن شخص بخاطر یک موضوع از تقی در دلش کینه بود و به نوعی به او دروغ گفته بود و میخواسته بود کاری کند یک نفر دیگر توسط تقی خان قتال شود.
تقی خان و دو نفر تفنگچی که همراه او بودند که یکی از آنها یوسف پسر برزو بود رهسپار شده بالای کوه ایستاده و با دوربین از دور دید می کند یک نفر را می بیند که قطار بسته همراه قاطری در حال گذر است از دور به او صدا می زند میگه بنشین دو سه مرتبه به او اخطار میده میگه بنشین اما او تفنگ را از پشت قاطر برداشته و در یک چاله که شبیه یک دره کوچک بود و آن چاله که به یک نوع مثل یک کمینگاه بود کمین می کند که به سمت آنها تیراندازی کند تقی خان تفنگش را که از بهترین تفنگ های آن موقع بود تفنگ تک تیر مازور را روی صخره که صخره مثل یک کمینگاه روی کوه بود بطرف او گرفته و طبق روایت فاصله آنها از همدیگر هم مقداری دور بود تقی خان و همراهانش روی کوه کمین کرده بودند و فرد در حال گذر در گذرگاهی که بین کوهها بود.
تقی خان فریاد زده به او میگه: از جات تکان نخور، تفنگتو زمین بذار، بگو کی هستی؟؟؟ دو سه مرتبه به او اخطار می دهد.
اما او توجه نمی کند و چیزی هم نمی گوید یوسف فرزند برزو تقی خان را تحریک می کند به او میگه تقی خان بزنش دو سه بار به او میگه بزنش میگه خود قنبربک است میگه وقتی پاسخ نمیده یعنی خودش است بزنش و تقی خان از دور به سمت او شلیک می کند تیر به سر او می خورد و تفنگ از دست او می افتد و نقش بر زمین می شود در دم می میرد تقی خان و همراهانش از بلندی پایین آمده و به سمت او رفته و وقتی به بالای سر او می رسند متوجه می شوند که یک نفر دیگر به اسم آزاد هیکی فرزند کریم کشته شد اشتباه آزاد این بود که از آنها نپرسیده شما چه کسی و قصدتون چیه؟؟؟ کریم سه پسر داشت به اسم های آزاد - نامدار و ابدال که میگن سه نفرشان آدم های جنگی بودن و نامدار یکی از افرادی بود که به همراه تترها قشه تقی خان را غافل گیر کرده و تفنگ ها و قطارهای آنها رو به یغما گرفتن آنها از نزدیکان تیره تتر بودن و با آنها رابطه نزدیک داشتند طایفه هیکی در قدیم رابطه تنگاتنگی با میرزاوند و قلاوند داشتند عده ای از آنها مثل همین تیره جیجوندها مثل رضابک هیکی و ابراهیم هیکی و. . . . با طایفه میرزاوند بوده و حشر و نشر داشتند و عده ای دیگر از آنها مثل فرزندان کریم نامدار - ابدال و آزاد با قلاوندها و تیره تتر بودند و با آنها رابطه نزدیک داشتند.
روایت کردن در یک مورد همین قنبربک تتر و قشه اش عده ای زوار که قصد زیارت به مکانی را داشتند سد راه آنها شده و آن زوار را غارت می کنند و آن زوار که هیچ سلاح و مهمات با آنها نبوده را غارت کردند.
بعد این ماجرا بعد مرگ تقی خان، جواهر دختر عینی برادرزاده تقی خان را به عنوان خون بها به محمدحسین خان پسر آزاد دادند که هاشم هیکی از بزرگان طایفه هیکی فرزند او است هاشم داماد قاسمعلی شهی بختیاری است از افراد سرشناس طایفه شهی است روایت است میگن تا تقی خان زنده بود اجازه صلح با فرزندان کریم را نداد و گفت من خون بهای آزاد را نمی دهم و ابدال و نامدار هم توانایی گرفتن انتقام از تقی خان را نداشتند چون آدم قدرتمند و جنگی و نترس بود و زورشان به تقی خان نمی رسید بعد مرگ تقی خان فرزندان عیدی چون دیوار و پشتوانه ای نداشتند مجبور به صلح و دادن خون بهای آزاد شدند.
بعدها طایفه قلاوند نیز به خاطر صلح و آشتی و خون بهای علیمراد پسر لرزان نازخاتون دختر الماس پسر جانمیرزا قلاوند را به محمدعلی پسر فرج الله برادر علیمراد دادند.
طبق روایت بارها همین ابدال و نامدار برادران آزاد برای گرفتن انتقام خون آزاد قصد تعرض داشتن و در یک مورد همین ابدال موقع که تقی خان در خانه اش نبوده وارد خانه تقی خان شده بود و چاقو و کاردش را روی گردن صیدجعفر فرزند تقی خان که آن موقع بچه و در گهواره بود قرار داده بود و تقی خان در یک آن رسیده و تیر در تفنگ قرار داده و تفنگ را در روبروی او می گیرد و گفته بود اگر صیدجعفر را کشت با تفنگ بزنمش و میخواسته بود که او را نیز بکشد و اما بعد ابدال کاری با صیدجعفر نداشت و منصرف شد و بارها تقی خان گفته بود می خواستم ابدال را نیز بکشم اما چون برادرش را کشتم دیگر دلم نرفت که او را نیز بکشم.
روایت است ابدال به خاطر همین موضوع با تفنگ پای اسدالله پسر لرزان را زخمی و سپس کارد و چاقویش را در گردن اسدالله برادر علیمراد لرزان فرو کرد و اما اسدالله نمرد و زخم گردنش خوب شد و اما همیشه صدایش گرفته بود که گرفتگی صدایش ناشی از آن زخم گردنش بود چون خنجر در حنجره او فرو رفته بود و حنجره او آسیب دیده بود و چند نفر دیگر گفتند که نظربک تتر برادر قنبربک تتر بوده که کارد را در گردن اسدالله برادر علیمراد فرو کرد به خاطر همین جنگ روایت است ابدال دو سه نفر از فامیل های نزدیک تقی خان را بخاطر همین موضوع زخمی کرد اما زورش به تقی خان نرسید چون تقی آدم سخت و جنگی بود.
تقی خان در حدود سال 1290ه. ش بر اثر بیماری حدود سه سال بعد کشته شدن آزاد و جنگ با تیره تتر قلاوند در سن جوانی تقریبا حدود 37 سالگی درگذشت و جسد او در معیت چندین تفنگچی که طبق روایت شیره در راس آنها بود به شاهزاده احمد برده شد و در کنار قبر احمد بن موسی شاهزاده احمد در دشت لاله بخش الوار گرمسیری دفن شد از تقی خان تنها یک پسر به نام صیدجعفر که متولد سال 1285ه. ش بود به جای ماند صیدجعفر در هنگام مرگ پدرش تقی خان 5 سال بیشتر سن نداشت قبر خود شیره نیز در جوار شاهزاده احمد در کنار قبر تقی خان است آن موقع رسم بود که آدم های مهم و سرشناس طایفه را به شاهزاده احمد برده و در آنجا دفن می کردند.
روایت کردن که در یک مورد صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان قلاوند برادرزاده عباس خان بزرگی قلاوند با قشه ای آمده بود که گله و رمه ابدال را غارت کند و اما ابدال خودش به تنهایی در جلوی او ایستاد و گله و رمه را از او پس گرفت و بزرگی قلاوند نتوانست با او درگیر شود.
طبق روایت صحیح در انتقام خون ابراهیم هیکی یکی از تترهای قلاوند نیز کشته شد و مشخص نبود که توسط کی کشته شد و قاتلش مشخص نبود و برخی میگن توسط تقی خان قتال شده روایت کردند که بخاطر همین تتر که کشته شد تقی خان به خانه نمی آمد و در کوه و کمر یاغی بود و آفتابی نمی شد و در کوهها می خوابید.
آن طوری که روایت است در بین تیره های بزرگ - تتر - باش آغا - شاه نظر - کیخا قلاوند فرزندان قاسم که برادر بودند فرزندان تتر اون موقع از لحاظ غارتگری و جنگ و تفنگ از بقیشون سرتر و بالاتر بود دختر محمدنظر پسر شاه نظر همسر عینی برادر تقی بود در واقع محمدنظر پسرعموی قنبربک تتر و قندی قلاوند پدر زکی خان قلاوند بود.
طبق روایت تقی خان همیشه در جنگ ها قدم بزرگی را بر می داشت و در دورانش در جنگ های شعبه فرخی نقش مهمی را ایفا می کرد.
طبق روایت باقر و مهدی قبل از تقی خان در جوانی فوت کردند و دو هفته بعد مرگ تقی خان برادرش عینی که سن بالایی داشت به دلیل از دست دادن برادرش تقی خان که تنها دیوار محکم آنها بود دِق کرد و درگذشت.
عیدی پدر تقی خان از کدخدایان طایفه میرزاوند بود روایت است در یک مورد اردی ماموران و تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره مهمان عیدی شدند و تا دو سه روز و شب باران شدید می بارید و ماموران والی مهمان عیدی بودند عیدی یک پسری داشت که تقریبا 5 سالش بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش می گوید تا این اشخاص مهمان ما هستند هیچ کس حق ندارد بانگ و شیون سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردیی ماموران دولت هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای بانگ و شیون از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این قضیه عیدی رو شماتت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی مگر ماها انسان نیستیم!؟
( حسینقلی خان ابوقداره والی مقتدر ایلام و لرستان بود از طرف دولت قاجار منصوب شده بود )
یکی دیگر از شجاعت های تقی خان در این ماجرا خلاصه میشه از آنجایی که بین تقی خان و حاج تقی میرمحمد ولی بزرگ طایفه میر بخش الوار گرمسیر دوستی بود یکی از دختران حاجی تقی میر محمدولی به اسم والیه را به عقد برادرش باقر درآوردند که باقر در درگیری با بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری قتال شد بعد از این موضوع والیه را به مهدی برادر دیگر تقی خان می دهند و مهدی هم بعد یک مدت به خاطر یک مرگ ناگهانی می میرد بعد مدتی حاجی تقی قاصد رو به خانه تقی خان روانه کرده از او می خواهد که تکلیف دخترش را مشخص کند تقی خان که از مرگ باقر و مهدی ناراحت بود به قاصد میگه که به حاجی تقی بگو که دختر را نمیخواهند بعد این ماجرا حاجی تقی دخترش رو به یک نفر از تیره ظهره طایفه پاپی می دهد هنگامیکه سواران طایفه انها سوار الاغ ها به منزل حاجی تقی رسیده به تقی خان اطلاع می دهند تقی خان غیرتی شده تفنگ را بدست گرفته و در بالای بلندی به سمت اطراف آنها تیراندازی می کند و عده ای از آنها زن و مردهایشان را از روی قاطر و اسب هایشان به زیر می افکند همهمه و سر و صدا در بین آنها بوجود می آید و ترس به اندام آنها می افتد یک نفر به کریم خان اطلاع میدهد و او هم سراسیمه آمده و جلوی تقی خان را گرفته و او را قانع می کند که تفنگش رو زمین بگذارد و به او میگه که تو خودت به آنها جواب رد دادی
یکی دیگر از دختران حاجی تقی میر محمد ولی همسر حسینقلی پاپی، مادر خانجان رضایی پاپی رییس طوایف پاپی بود و یکی دیگرشان هم مادر شیره بود.
بعد مرگ عیدی و فرزندانش خصوصا تقی خان ریاست از حوز عیدی ورداشته شد و به کریم خان و حوز پادار داده شد و اگر تقی خان زنده بود با توجه به خصایلش هرگز مقام ریاست فرزندان فرخی با توجه به خصایل تقی خان از حوزعیدی ورداشته نمیشد زیرا تقی خان در جوانی و قبل از به حکومت رسیدن رضاشاه پهلوی فوت کرد طبق روایت فرزندان رضا از زنش فرخی در دوران تقی خان فردی به سختی - یاغیگری - زورگویی و غارتگری او نداشتند و اون موقع شیره که آدم سختی بود در قشه تقی خان بود موقع که برای غارت و جنگ و درگیری می رفتند تقی خان رهبر قشون آنها بود بعدها بعد تقی خان می توان شیره - کریم خان و صیفور را نام برد و اگر تقی خان در دوران رضاشاه پهلوی زنده بود بُنه حوز فرخی که به نام کریم خان بود حتما به نام بُنه تقی خان بود.
شیره میرزاوند آدم جنگی و سختی بوده که شیره حدود 15 سال بعد تقی خان در جنگ قشون طایفه میرزاوند و قشون طایفه قلاوند کشته شد کریم خان هم عصر تقی خان بود و از لحاظ سن از تقی خان بزرگتر بوده در موقع مرگ سنش در حدود 80 سال بود و در اواخر دوران حکومت رضاشاه پهلوی فوت کرد و اما شیره تقریبا همسن تقی خان بود.
مدتی بعد مرگ تقی خان، سعدی پسر صیدی برادرزاده تقی خان که عاشق تفنگ عمویش تقی خان شده بود به زور تفنگ تقی خان را تصاحب کرد و گفت این تفنگ باید به من برسه و من تفنگ تقی خان را دوست دارم و هر چه اطرافیان او به او گفتند این تفنگ یادگاری تقی خان است و به کسی داده نمی شود بدهکار این حرف نبود او تفنگ رو برداشته و با حالت دلخوری به خانه پدربزرگ مادریش بَگلِر که نوه رضا و گلناز بود و اون موقع بَگلر بزرگ شعبه گلناز محسوب می شد می رود بازماندگان تقی خان، دوسکه که سنش بالا بود و ریش سفید محسوب می شد از نزدیکان و دوستداران تقی خان بود را برای واسطه و گرفتن تفنگ از سعدی به خانه بگلر می فرستند دوسکه به خانه بگلر رفته و سعدی را نصیحت می کند در یک آن سعدی که عصبانی بود ناخواسته دستش روی ماشه تفنگ رفته و گلوله از تفنگ شلیک می شود و درست به کلاه دوسکه که روی سرش بود اصابت کرد و گلوله نزدیک بود که به سر دوسکه بخورد.
روایت است دلیل اینکه تقی خان نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت این بوده که روزی یکی از افراد مهم در احمدفداله دزفول که نامش سیدجعفر بود به مهمانی به خانه تقی خان آمده بود که بین او و تقی خان بحث و جدل شده و تقی خان با چوبی که در کنارش است به پای سید احمدفداله می زند و پای او شکسته می شود علینجات دایی تقی هم آنجا بود و به خاطر این کار تقی خان را ملامت و سرزنش می کند و تقی خان پشیمان شده و تصمیم می گیرد پای سید احمدفداله را خوب نکرده اجازه ندهد آنجا را ترک کند پس با یک سری وسایل پای سید را بسته آتل بندی می کند بعد مدتی سیداحمدفداله خوب شده و قصد رفتن دارد و تقی خان از او حلالیت می خواهد و او حلالیت می دهد از آنجا می رود و به خاطر این ماجرا نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت.
تقی خان فرزند کدخدا عیدی از تیره افشار شعبه فرخی بود او آدمی سخت - اهل یاغیگری و تفنگچی گری و در برخی مواقع غارتگری نیز بود، تقی خان زمین ها و گله و رمه بسیار و تعدادی قاطر برای حمل و نقل در ناحیه بخش الوار گرمسیر داشت تقی خان دارای پنج برادر بود به اسم های عینی - باقرخان - صیدی - مهدی - کوران که در بین این پنج برادر او باقر نیز آدم سخت و غارتگری بود و عینی نیز به کداخدا منش بودن شهرت داشت اما سخت ترین پسر عیدی که از همشون بیشتر توان و حرفشو برو داشت طبق روایات تقی خان بود.
... [مشاهده متن کامل]
روایت است که باقر برادر تقی خان در درگیری تفنگچی های میرزاوند با قشونی از بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری کشته شد که برای غارت گرفتن از بختیاری ها رفته بودند عده ای از قشون طایفه میرزاوند حرکت کرده و قصد گرفتن غارت از بختیاری های شیمبار را داشتند که درگیر می شوند و عده ای کشته می شوند از هر دو طرف طرف طایفه بختیاری و میرزاوند روایت است تقی خان برادر باقر نیز همراه آنها بود و سردسته قشون بود بعد کشته شدن باقر، تقی خان به یکی از برادرانش که آدم ساده ای بود به اسم کوران میگه قطار و تفنگ باقر رو بردار تا برای مادرش ببریم تا گریه کند کوران از این کار امتناع کرده و گفت جسد باقر را آنجا نذاریم اما با تهدید تقی خان مجبور شد و تقی خان جسد باقر را همونجا در دشت شیمبار بختیاری به خاک سپرد و عازم برگشت شدن بعدها کوران بدون بچه بود وقتی از کوران می پرسیدند چرا بچه ای نداری گفت از وقتی که جسد کشته شده برادرم در دشت شیمبار بختیاری را دیدم از شدت ناراحتی عقیم شدم.
طبق روایت ها تقی خان در چندین بار در بختیاری چهار محال و بختیاری غارت آورده بود و روایت است همیشه آخر قشون حرکت می کرد و سردسته قشون بود در آن قشون شیره و عده ای دیگر از حوز فرخی میرزاوند و عده ای از کلورضاها مثل دوشنبه نیز بودند چون در آن موقع رسم بود که رهبر و سردسته قشون آخر قشون حرکت می کرد آن دوران بختیاری سال نام گرفته بود و بسیاری از تفنگچی های میرزاوند وقتی برای غارت می رفتند به سمت نقاط بختیاری نشین در دشت شیمبار و چهار محال و بختیاری می رفتند و گاهی مواقع تا دو سه ماه به خونه نمی آمدند روایت است در یکی از این موارد غارت گرفتن ها از نقاط بختیاری نشین قشون در ناحیه ای توقف کرده و استراحت می کند و بعد چند ساعت عازم حرکت شده کوران برادر تقی خان که آدم ساده و اهل جنگ و تفنگ نبود با آن قشون بود و خوابش گرفته بود و همه افراد حاضر در قشون روی او رد شده و می روند در این هنگام تقی خان که آخرین فرد است که قصد رفتن دارد کوران را می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته با پشت تفنگ به روی ران او می زند و به او میگه تنش لش بلند شو حرکت کن تمام قشون از روت حرکت کرده و رفتن.
در جنگ ایل بختیاری و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر که به جنگ لُرستان و بختیاری ها معروف است که برای کشتن و دستگیری ساکی و پتول از تیره کورضا آمده بودند تقی خان شجاعت بسیاری از خود نشان داد که خانواده را در جای امنی در میکوه پناه داده و خودش در ریت کوه یاغی شده بود روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت تقی خان که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را بکشند که با ضرب گلوله تفنگ او از پای درآمده روایت است آن چند بختیاری که تیر خورده بودند زخمی افتاده بودند در این حین دوسکه از تیره سردار میرزاوند به سمت تقی خان آمده بود گفت با سنگ سر اینها را بکوبید اینها مارن نباید زنده برگردند!!!!
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی خان به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی خان نزدیک بوده که بمیرد.
طبق روایات تقی خان آدم کوه و کمر و مناطق صعب العبور در ریت کوه و دیگر نقاط سخت و کوهستانی بخش الوار گرمسیر بود در واقع در اصطلاح لُری یک مرد به تمام معنا شیشِ مغار بود.
در یک ماجرا بعد این حادثه یکی از فامیل های نزدیک تقی خان به اسم علیمراد پسر لرزان توسط یکی از طایفه قلاوند به قتل رسید حادثه آن بدین شکل بود جانمیرزا قلاوند بزرگ تیره رهداروند قلاوند تفنگی می خرد و بالای بلندی می ایستد که در بلندی مقابل آنها نیز علیمراد و یه نفر دیگر ایستاده اند می خواهد تفنگش را آزمایش کند از فاصله دور تیری می اندازد که به علیمراد اصابت کرده و علیمراد به قتل می رسد جانمیرزا از نزدیکان تیره تتر قلاوند بود و سران تیره تتر او را در پناه خود گرفته و از او حمایت می کنند طبق روایت سه نفر تترها به اسم حاضربک - قنبربک و نظربک سه نفر مهم تیره تتر قلاوند بودند که برادر بودند که از این بین قنبربک از تمامشان سخت تر و اهل غارتگری بود طبق روایت اصالت تیره رهداروند ساکی است از طایفه ساکی بودند که بین طایفه قلاوند زندگی می کردند.
با حمایت تیره تتر از قاتل علیمراد تقی خان که آدم مغرور و سختی است برای انتقام عده ای تفنگچی که از نزدیکان او بودند را ورداشته با قشه به سمت آبادی تیره تتر و برخی دیگر از تیره های قلاوندها می روند آنها تفنگ و قطار به کمر بسته و به راه می افتند افرادی که در قشه تقی خان بودند برخیشان عبارتند از شیره - الله مراد فرزند فرامرز از تیره پادار - رضابک هیکی - ابراهیم هیکی و چند نفر دیگر بودند در کوه و صحرا حرکت می کنند بر اثر خستگی در کنار اشگفتی خوابشان می گیرد چندین نفر از چوپانان طایفه قلاوند که گله و رمه های طایفه قلاوند رو به صحرا و کوه آوردند از وجود آنها مطلع شده و به سران قلاوند خبر می دهند و قلاوندها با سردستگی قنبربک تتر آمده و در خواب آنها را غافل گیر می کنند و قطار و تفنگ های آنها را می گیرند قشه تقی خان با قشه قلاوند درگیر شده که در این بین یک نفر از افراد حاضر در قشه تقی خان به اسم ابراهیم هیکی کشته شد.
قنبربک تتر - نظربک تتر برادرش - نامدار هیکی - براری قلاوند و عده ای دیگر از قلاوندها از تیره های تتر و برخورداروند قلاوند آنها را احاطه کرده بودند تقی خان و قشون از خواب برخاسته متوجه می شوند که در محاصره افتادند آنها تفنگ هایشان را روبروی تقی خان و شیره و دیگر افراد حاضر در قشون می گیرند قنبربک تهدید می کند میگه دست به تفنگ هایتان نبرید بعد میگه نظربک - براری - نامدار تفنگ هاشونو ازشون بگیرید اول تفنگ تقی خان و شیره رو بگیرید در این حین ابراهیم که کمی آدم سبک سن است دست به تفنگ میبره تقی خان بهش میگه ابراهیم نه ابراهیم نه اینکار رو نکن. . . . . . اما ابراهیم یکدفعه از روی صخره پریده و قصد کمین دارد که تیراندازی کند در یک آن قنبربک یا نظربک به سمت او تیراندازی می کند و ابراهیم کشته می شود و تقی خان از شدت عصبانیت فریاد می زند: ابراهیم!!!!!!!
و بعد این همه پراکنده شده و می روند و طایفه قلاوند تترها و برخورداروندها بعد این پیروزی و به یغما گرفتن تفنگ ها و قطارهای تقی خان و قشه میرزاوند این ابیات را سرائیدند:
باوگِلیل سنگر بسته دِ کِلشیره
هفت تفنگ گِله کِرده وا دوربین شیره
اِباوگِلیل اِدیاری
قطاریا کُر فرامرز هان وِ قِد براری
( معنی این ابیات این است که میگه باوگلیل که در گهواره ای سنگری در کلشیره درست کردی و هفت تفنگ را به همراه دوربین شکاری شیره به یغما گرفتی اِ باوگلیل ای پسر دیاری طایفه قلاوند!!!!! ببین که مردان سخت طایفه ات قطارهای پسر فرامرز را به بدن براری بستند )
( کلشیره اسم یک مکان در بخش الوار گرمسیری است باوگلیل اسم یک نفر به اسم باوکه فرزند یک نفر به اسم صادق از تیره چارباووه قلاوند بود که آن موقع در گهواره بود و این ابیات را به حالت طنز و تمسخر سرائیدند همون موقع هم صیدجعفر فرزند تقی خان در گهواره بود شیره منظورش شیره میرزاوند بود شیره از افراد سرشناس و شجاع طایفه میرزاوند بود روایت است وقتی شیره نعره و فریاد می زد نعره و فریادش تا فرسنگ ها می رفت در قدیم وقتی زن های بچه دار که بچه هاشون شلوغی می کردن برای اینکه بچه ها رو بترسونن و ساکتشان کنند می گفتن شیره رو صدا می زنیم تا سرت رو ببره!!!!!!کُر فرامرز منظورش الله مراد فرزند فرامرز بود که بسیاری از قطارها و فشنگ ها را به کمر او بسته بودند و در پی قشه تقی می رفت براری یه نفر به اسم براری قلاوند بود براری از تیره برخورداروند قلاوند بود )
طبق روایات بعد این ماجرا یکی از بزرگان طایفه قلاوند به اسم زکی خان قلاوند فرزند کدخدا قندی قلاوند که بزرگ طایفه قلاوند بود با میانجیگری تفنگ ها و قطارها و دوربین ها آنها را از حاضربک تتر گرفته بر پشت اسبی بسته برای تقی خان و قشون او می فرستد طبق روایت هفت تفنگ و قطارهای پر از فشنگ و دوربین های شکاری آنها را روی اسبی بسته و اسب بدون سوار را رم کرده و اسب به سمت روستا و آبادی میرزاوند آمده بود.
بعد این موضوع تقی خان به خاطر اینکه ابراهیم هیکی فرزند طهماسب از افراد قشونش هم قتال شد حس انتقام از تترها در او بیشتر شده و تصمیم گرفته و می گوید یا می میرم یا قنبربک تتر را می کشم طبق روایت کریم خان میرزاوند بزرگ تیره پادار تقی خان را بسیار نصیحت کرده بود و گفته بود این کارت باعث جنگ و اختلاف می شود و اینکار را نکن اما تقی خان آدم خودخواه و مغرور بود و دست وردار نبود! گفته بود ابراهیم هیکی از نزدیکان و با ماها بود که کشته شد و باید انتقامش را بگیرم و گفته بود من اونها رو ورداشتم و بردم به سمت آبادی تترهای قلاوند در یک روز یک نفر به تقی خان اطلاع می دهد که قنبربک تتر با قاطر و بارش به سمت یک مکان در نزدیک تنگوان می رود در واقع به او آدرس دروغ داده بود طبق روایت آن شخص بخاطر یک موضوع از تقی در دلش کینه بود و به نوعی به او دروغ گفته بود و میخواسته بود کاری کند یک نفر دیگر توسط تقی خان قتال شود.
تقی خان و دو نفر تفنگچی که همراه او بودند که یکی از آنها یوسف پسر برزو بود رهسپار شده بالای کوه ایستاده و با دوربین از دور دید می کند یک نفر را می بیند که قطار بسته همراه قاطری در حال گذر است از دور به او صدا می زند میگه بنشین دو سه مرتبه به او اخطار میده میگه بنشین اما او تفنگ را از پشت قاطر برداشته و در یک چاله که شبیه یک دره کوچک بود و آن چاله که به یک نوع مثل یک کمینگاه بود کمین می کند که به سمت آنها تیراندازی کند تقی خان تفنگش را که از بهترین تفنگ های آن موقع بود تفنگ تک تیر مازور را روی صخره که صخره مثل یک کمینگاه روی کوه بود بطرف او گرفته و طبق روایت فاصله آنها از همدیگر هم مقداری دور بود تقی خان و همراهانش روی کوه کمین کرده بودند و فرد در حال گذر در گذرگاهی که بین کوهها بود.
تقی خان فریاد زده به او میگه: از جات تکان نخور، تفنگتو زمین بذار، بگو کی هستی؟؟؟ دو سه مرتبه به او اخطار می دهد.
اما او توجه نمی کند و چیزی هم نمی گوید یوسف فرزند برزو تقی خان را تحریک می کند به او میگه تقی خان بزنش دو سه بار به او میگه بزنش میگه خود قنبربک است میگه وقتی پاسخ نمیده یعنی خودش است بزنش و تقی خان از دور به سمت او شلیک می کند تیر به سر او می خورد و تفنگ از دست او می افتد و نقش بر زمین می شود در دم می میرد تقی خان و همراهانش از بلندی پایین آمده و به سمت او رفته و وقتی به بالای سر او می رسند متوجه می شوند که یک نفر دیگر به اسم آزاد هیکی فرزند کریم کشته شد اشتباه آزاد این بود که از آنها نپرسیده شما چه کسی و قصدتون چیه؟؟؟ کریم سه پسر داشت به اسم های آزاد - نامدار و ابدال که میگن سه نفرشان آدم های جنگی بودن و نامدار یکی از افرادی بود که به همراه تترها قشه تقی خان را غافل گیر کرده و تفنگ ها و قطارهای آنها رو به یغما گرفتن آنها از نزدیکان تیره تتر بودن و با آنها رابطه نزدیک داشتند طایفه هیکی در قدیم رابطه تنگاتنگی با میرزاوند و قلاوند داشتند عده ای از آنها مثل همین تیره جیجوندها مثل رضابک هیکی و ابراهیم هیکی و. . . . با طایفه میرزاوند بوده و حشر و نشر داشتند و عده ای دیگر از آنها مثل فرزندان کریم نامدار - ابدال و آزاد با قلاوندها و تیره تتر بودند و با آنها رابطه نزدیک داشتند.
روایت کردن در یک مورد همین قنبربک تتر و قشه اش عده ای زوار که قصد زیارت به مکانی را داشتند سد راه آنها شده و آن زوار را غارت می کنند و آن زوار که هیچ سلاح و مهمات با آنها نبوده را غارت کردند.
بعد این ماجرا بعد مرگ تقی خان، جواهر دختر عینی برادرزاده تقی خان را به عنوان خون بها به محمدحسین خان پسر آزاد دادند که هاشم هیکی از بزرگان طایفه هیکی فرزند او است هاشم داماد قاسمعلی شهی بختیاری است از افراد سرشناس طایفه شهی است روایت است میگن تا تقی خان زنده بود اجازه صلح با فرزندان کریم را نداد و گفت من خون بهای آزاد را نمی دهم و ابدال و نامدار هم توانایی گرفتن انتقام از تقی خان را نداشتند چون آدم قدرتمند و جنگی و نترس بود و زورشان به تقی خان نمی رسید بعد مرگ تقی خان فرزندان عیدی چون دیوار و پشتوانه ای نداشتند مجبور به صلح و دادن خون بهای آزاد شدند.
بعدها طایفه قلاوند نیز به خاطر صلح و آشتی و خون بهای علیمراد پسر لرزان نازخاتون دختر الماس پسر جانمیرزا قلاوند را به محمدعلی پسر فرج الله برادر علیمراد دادند.
طبق روایت بارها همین ابدال و نامدار برادران آزاد برای گرفتن انتقام خون آزاد قصد تعرض داشتن و در یک مورد همین ابدال موقع که تقی خان در خانه اش نبوده وارد خانه تقی خان شده بود و چاقو و کاردش را روی گردن صیدجعفر فرزند تقی خان که آن موقع بچه و در گهواره بود قرار داده بود و تقی خان در یک آن رسیده و تیر در تفنگ قرار داده و تفنگ را در روبروی او می گیرد و گفته بود اگر صیدجعفر را کشت با تفنگ بزنمش و میخواسته بود که او را نیز بکشد و اما بعد ابدال کاری با صیدجعفر نداشت و منصرف شد و بارها تقی خان گفته بود می خواستم ابدال را نیز بکشم اما چون برادرش را کشتم دیگر دلم نرفت که او را نیز بکشم.
روایت است ابدال به خاطر همین موضوع با تفنگ پای اسدالله پسر لرزان را زخمی و سپس کارد و چاقویش را در گردن اسدالله برادر علیمراد لرزان فرو کرد و اما اسدالله نمرد و زخم گردنش خوب شد و اما همیشه صدایش گرفته بود که گرفتگی صدایش ناشی از آن زخم گردنش بود چون خنجر در حنجره او فرو رفته بود و حنجره او آسیب دیده بود و چند نفر دیگر گفتند که نظربک تتر برادر قنبربک تتر بوده که کارد را در گردن اسدالله برادر علیمراد فرو کرد به خاطر همین جنگ روایت است ابدال دو سه نفر از فامیل های نزدیک تقی خان را بخاطر همین موضوع زخمی کرد اما زورش به تقی خان نرسید چون تقی آدم سخت و جنگی بود.
تقی خان در حدود سال 1290ه. ش بر اثر بیماری حدود سه سال بعد کشته شدن آزاد و جنگ با تیره تتر قلاوند در سن جوانی تقریبا حدود 37 سالگی درگذشت و جسد او در معیت چندین تفنگچی که طبق روایت شیره در راس آنها بود به شاهزاده احمد برده شد و در کنار قبر احمد بن موسی شاهزاده احمد در دشت لاله بخش الوار گرمسیری دفن شد از تقی خان تنها یک پسر به نام صیدجعفر که متولد سال 1285ه. ش بود به جای ماند صیدجعفر در هنگام مرگ پدرش تقی خان 5 سال بیشتر سن نداشت قبر خود شیره نیز در جوار شاهزاده احمد در کنار قبر تقی خان است آن موقع رسم بود که آدم های مهم و سرشناس طایفه را به شاهزاده احمد برده و در آنجا دفن می کردند.
روایت کردن که در یک مورد صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان قلاوند برادرزاده عباس خان بزرگی قلاوند با قشه ای آمده بود که گله و رمه ابدال را غارت کند و اما ابدال خودش به تنهایی در جلوی او ایستاد و گله و رمه را از او پس گرفت و بزرگی قلاوند نتوانست با او درگیر شود.
طبق روایت صحیح در انتقام خون ابراهیم هیکی یکی از تترهای قلاوند نیز کشته شد و مشخص نبود که توسط کی کشته شد و قاتلش مشخص نبود و برخی میگن توسط تقی خان قتال شده روایت کردند که بخاطر همین تتر که کشته شد تقی خان به خانه نمی آمد و در کوه و کمر یاغی بود و آفتابی نمی شد و در کوهها می خوابید.
آن طوری که روایت است در بین تیره های بزرگ - تتر - باش آغا - شاه نظر - کیخا قلاوند فرزندان قاسم که برادر بودند فرزندان تتر اون موقع از لحاظ غارتگری و جنگ و تفنگ از بقیشون سرتر و بالاتر بود دختر محمدنظر پسر شاه نظر همسر عینی برادر تقی بود در واقع محمدنظر پسرعموی قنبربک تتر و قندی قلاوند پدر زکی خان قلاوند بود.
طبق روایت تقی خان همیشه در جنگ ها قدم بزرگی را بر می داشت و در دورانش در جنگ های شعبه فرخی نقش مهمی را ایفا می کرد.
طبق روایت باقر و مهدی قبل از تقی خان در جوانی فوت کردند و دو هفته بعد مرگ تقی خان برادرش عینی که سن بالایی داشت به دلیل از دست دادن برادرش تقی خان که تنها دیوار محکم آنها بود دِق کرد و درگذشت.
عیدی پدر تقی خان از کدخدایان طایفه میرزاوند بود روایت است در یک مورد اردی ماموران و تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره مهمان عیدی شدند و تا دو سه روز و شب باران شدید می بارید و ماموران والی مهمان عیدی بودند عیدی یک پسری داشت که تقریبا 5 سالش بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش می گوید تا این اشخاص مهمان ما هستند هیچ کس حق ندارد بانگ و شیون سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردیی ماموران دولت هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای بانگ و شیون از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این قضیه عیدی رو شماتت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی مگر ماها انسان نیستیم!؟
( حسینقلی خان ابوقداره والی مقتدر ایلام و لرستان بود از طرف دولت قاجار منصوب شده بود )
یکی دیگر از شجاعت های تقی خان در این ماجرا خلاصه میشه از آنجایی که بین تقی خان و حاج تقی میرمحمد ولی بزرگ طایفه میر بخش الوار گرمسیر دوستی بود یکی از دختران حاجی تقی میر محمدولی به اسم والیه را به عقد برادرش باقر درآوردند که باقر در درگیری با بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری قتال شد بعد از این موضوع والیه را به مهدی برادر دیگر تقی خان می دهند و مهدی هم بعد یک مدت به خاطر یک مرگ ناگهانی می میرد بعد مدتی حاجی تقی قاصد رو به خانه تقی خان روانه کرده از او می خواهد که تکلیف دخترش را مشخص کند تقی خان که از مرگ باقر و مهدی ناراحت بود به قاصد میگه که به حاجی تقی بگو که دختر را نمیخواهند بعد این ماجرا حاجی تقی دخترش رو به یک نفر از تیره ظهره طایفه پاپی می دهد هنگامیکه سواران طایفه انها سوار الاغ ها به منزل حاجی تقی رسیده به تقی خان اطلاع می دهند تقی خان غیرتی شده تفنگ را بدست گرفته و در بالای بلندی به سمت اطراف آنها تیراندازی می کند و عده ای از آنها زن و مردهایشان را از روی قاطر و اسب هایشان به زیر می افکند همهمه و سر و صدا در بین آنها بوجود می آید و ترس به اندام آنها می افتد یک نفر به کریم خان اطلاع میدهد و او هم سراسیمه آمده و جلوی تقی خان را گرفته و او را قانع می کند که تفنگش رو زمین بگذارد و به او میگه که تو خودت به آنها جواب رد دادی
یکی دیگر از دختران حاجی تقی میر محمد ولی همسر حسینقلی پاپی، مادر خانجان رضایی پاپی رییس طوایف پاپی بود و یکی دیگرشان هم مادر شیره بود.
بعد مرگ عیدی و فرزندانش خصوصا تقی خان ریاست از حوز عیدی ورداشته شد و به کریم خان و حوز پادار داده شد و اگر تقی خان زنده بود با توجه به خصایلش هرگز مقام ریاست فرزندان فرخی با توجه به خصایل تقی خان از حوزعیدی ورداشته نمیشد زیرا تقی خان در جوانی و قبل از به حکومت رسیدن رضاشاه پهلوی فوت کرد طبق روایت فرزندان رضا از زنش فرخی در دوران تقی خان فردی به سختی - یاغیگری - زورگویی و غارتگری او نداشتند و اون موقع شیره که آدم سختی بود در قشه تقی خان بود موقع که برای غارت و جنگ و درگیری می رفتند تقی خان رهبر قشون آنها بود بعدها بعد تقی خان می توان شیره - کریم خان و صیفور را نام برد و اگر تقی خان در دوران رضاشاه پهلوی زنده بود بُنه حوز فرخی که به نام کریم خان بود حتما به نام بُنه تقی خان بود.
شیره میرزاوند آدم جنگی و سختی بوده که شیره حدود 15 سال بعد تقی خان در جنگ قشون طایفه میرزاوند و قشون طایفه قلاوند کشته شد کریم خان هم عصر تقی خان بود و از لحاظ سن از تقی خان بزرگتر بوده در موقع مرگ سنش در حدود 80 سال بود و در اواخر دوران حکومت رضاشاه پهلوی فوت کرد و اما شیره تقریبا همسن تقی خان بود.
مدتی بعد مرگ تقی خان، سعدی پسر صیدی برادرزاده تقی خان که عاشق تفنگ عمویش تقی خان شده بود به زور تفنگ تقی خان را تصاحب کرد و گفت این تفنگ باید به من برسه و من تفنگ تقی خان را دوست دارم و هر چه اطرافیان او به او گفتند این تفنگ یادگاری تقی خان است و به کسی داده نمی شود بدهکار این حرف نبود او تفنگ رو برداشته و با حالت دلخوری به خانه پدربزرگ مادریش بَگلِر که نوه رضا و گلناز بود و اون موقع بَگلر بزرگ شعبه گلناز محسوب می شد می رود بازماندگان تقی خان، دوسکه که سنش بالا بود و ریش سفید محسوب می شد از نزدیکان و دوستداران تقی خان بود را برای واسطه و گرفتن تفنگ از سعدی به خانه بگلر می فرستند دوسکه به خانه بگلر رفته و سعدی را نصیحت می کند در یک آن سعدی که عصبانی بود ناخواسته دستش روی ماشه تفنگ رفته و گلوله از تفنگ شلیک می شود و درست به کلاه دوسکه که روی سرش بود اصابت کرد و گلوله نزدیک بود که به سر دوسکه بخورد.
روایت است دلیل اینکه تقی خان نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت این بوده که روزی یکی از افراد مهم در احمدفداله دزفول که نامش سیدجعفر بود به مهمانی به خانه تقی خان آمده بود که بین او و تقی خان بحث و جدل شده و تقی خان با چوبی که در کنارش است به پای سید احمدفداله می زند و پای او شکسته می شود علینجات دایی تقی هم آنجا بود و به خاطر این کار تقی خان را ملامت و سرزنش می کند و تقی خان پشیمان شده و تصمیم می گیرد پای سید احمدفداله را خوب نکرده اجازه ندهد آنجا را ترک کند پس با یک سری وسایل پای سید را بسته آتل بندی می کند بعد مدتی سیداحمدفداله خوب شده و قصد رفتن دارد و تقی خان از او حلالیت می خواهد و او حلالیت می دهد از آنجا می رود و به خاطر این ماجرا نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت.
این نبرد واقعیت داشته هنوز که هنوز پیرمردها و پیرزن های طایفه میر با حسرت از کشته شدگان آن نبرد حرف میزنن در این نبرد بیشترین لطمات را طایفه میر به دلیل اینکه ورودی بخش الوار بود خورد که در این جریان بی تقصیر بودند طایفه میرزاوند لطمه چندانی ندید
نصیریان انسان بسیار آگاه و مدیر با تدبیر و شجاعی بود. اقدامات خوبی انجام داد. داماد ما هم میشد
نصیرخان ریشه واصالتش لرستانیه
این قضیه ساکی وپتول وغارت کردن ایل بختیاری به کل دروغ وبی اساس است واصلااشخاصی به اسم این دو نفر وجود نداشتن . زنان ودختران بختیاری بخصوص ایلخان بختیاری جز شجاع ترین زنان تاریخ ایران بودن همیشه دارای چندصد
... [مشاهده متن کامل]
... [مشاهده متن کامل]
تفنگچی بودن وخودشان نیز مهارت بالایی در تیراندازی داشتن . نمونه اش سردار مریم بختیاری که ارتش قاجار وانگلیسی هارا در اصفهان زمین گیر کرد. ومعروف است ک صد مرد جنگی در جنگ حریف اونمی شود وبا او برابرنیستن. حالا چطور به دروغ باور دارین که دو نفر دلقک با گروهی اندک بیاید ودر بین بختیاری گستاخی کنن . آنهم در ایلی بزرگ وقدرتمندب اسم بختیاری که اهالی قم وکاشان از شنیدن نام آن وحشت داشتن . همیشه حاکم ومسلط بر سراسر ایلات بودن. . . دوستانی ک به این صحفه سرمیزنید این داستان های ساختگی ودروغ رو باور نکنید. . . . . . **********نصیرخان برای اینکه بهمئی هاب یک طایفه از بختیاری حمله کردن ب کل بهمئی لشکر کشید و توانست قلعه ی آنهارا تصرف وخوانین آنهارا مجازات کندوبسیاری ازخان های آنهاراهم دستگیر وب پایتخت حکومت بختیاری برد که قصد داشت همگی را اعدام کند اما با پادر میانی بزرگان ایلات کشور و اظهار ندامت وپشیمانی آنها از سرتقصیرات آنهاگذاشت. وآنها را از ریاست بر ایل بهمئی عزل کرد وباشرط وشروط دوباره کسانی از همان ایل را ب ریاست ایل بهمئ نشاند وپس از آن واقعه بین بختیاری هاوبهمئی هاصلح برقرارشد. ضمنا خوانین بهمئی در آن زمان توسط ایخان بختیاری حکم حکومتی میگرفتن . وکل قضیه همین بود. که من بصورت مختصر بیان کردم. . . وبرای اطلاع بیشتر از این قضیه سرچ کنین . جنگ بهمئی وبختیاری . تا واقعیت رو خودتون بفمید. . ن دروغ هایی برخی ها برای بالاکشیدن وافتخارتراشی وشناخته شدن طایفه های کوچک . وناشناخته ی خود سرهم میکنن. خودتان قضاوت کنید اگر این داستان دروغ رانسازند خود وطوایفشان همیشه گمنام باقی می مانند . فکرمیکنن با چسباندن وخدشه دار کردن نام بزرگترین وشجاع ترین قوم جهان . بختیاری. افتخاری نصیبشان میگردد. امازهی خیال باطل. . . . . . مدیرجان لطفا نظرم رو منتشرکن. باتشکر🙏
نصیر خان در دشت چغاخور مرکز ایلخانان به دنیا امد
چغاخور مرکز حکومت و زادگاه سردارجنگ، محتشم، صمصام، و. . . بوده است جد آنان به حیدر کور باز می گردد که اصالتا پاپی لرستان است و در بین زراسوندان چغاخور سکونت گرفته و خود تیره های از زراسوند را تشکیل داده ک به حیدر کور باز میگردد
چغاخور مرکز حکومت و زادگاه سردارجنگ، محتشم، صمصام، و. . . بوده است جد آنان به حیدر کور باز می گردد که اصالتا پاپی لرستان است و در بین زراسوندان چغاخور سکونت گرفته و خود تیره های از زراسوند را تشکیل داده ک به حیدر کور باز میگردد