نصیبی گیلانی
لغت نامه دهخدا
آخر حسن آن جوان راه زد این خراب را
بوی بس از می کهن پیر تنک شراب را.
شد چو مهمان من آن شمع شب افروز امشب
کاش تا روز قیامت نشود روز امشب.
دل پیش تو و دیده بسوی دگرانم
تا خلق نگویند به رویت نگرانم.
صد مرده زنده گشته به هر نیم گام تست
ای سرو آب خضر مگر در خرام تست
نام تو پیش یار نصیبی که می برد
چیزی که پیش او نتوان برد نام تست.
آدمی باید که بی ذوقی نباشد هیچگه
گر لب خندان نباشد چشم گریان هم خوش است.
( از آتشکده آذر چ سادات ناصری ص 858 ). و نیز رجوع شود به مجالس العشاق ص 398 و تذکره هفت اقلیم ،اقلیم چهارم و شمع انجمن ص 451 و 466 و قاموس الاعلام ج 6 و روز روشن ص 697 و تحفه سامی ص 110.
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید