نشگفت

لغت نامه دهخدا

نشگفت. [ ن َ گ َ / ن َ ش ِ گ ِ ] ( فعل ) شگفت نیست. جای تعجب نیست. عجب نیست :
فرامرز نشگفت اگرسرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است.
فردوسی.
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب.
مسعودسعد.
نشگفت که ز اشکم همی کنارم
ماننده دریا کنار دارد.
مسعودسعد.
شیر دادار جهان بود پدرشان نشگفت
گر از ایشان برمند این که یکایک حمراند.
ناصرخسرو.
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن.
حافظ.
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هرکجا گل شه بود نوبت هزارآوا زند.
قاضی هروی.

پیشنهاد کاربران

نشگفت ؛ جای عجب نیست. جای شگفت نیست. شگفتی ندارد :
نا نوردیم و خوار وین نشگفت
که بن خار نیست ورد نورد.
کسائی.
به رخ بر همی جوشد آن زلف نشگفت
ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر.
فرخی.
کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت
...
[مشاهده متن کامل]

که کوه زر به بر چشم او نماید کاه.
فرخی.
نشگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد.
فرخی.
مر مرا همچو خویشتن نشگفت
گر نگونسار و غُمر پندارند.
ناصرخسرو.
یک دو بینی همی و این نشگفت
یک دو بیند همی به چشم احول.
مسعودسعد.
نکنی آنچه گویی و نشگفت
کآنچه گویند شاعران نکنند.
مسعودسعد.
نه شگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم.
خاقانی.
نشگفت اگر مسیح درآید زآسمان
آرد طواف کعبه و گردد مجاورش.
خاقانی.
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند.
خاقانی.
نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم.
خاقانی.