گوید همی طبیعت در دهر خلق را
از عدل شاه مایه نشو و نما کنم.
مسعودسعد.
ای آنکه به اقبال تو در کار وزارت هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد.
مسعودسعد.
رتبت قدر تو از طالع دراوج علاست دولت جاه تو از نصرت با نشو و نماست.
مسعودسعد.
کنج عزلت گیر و دهقانی کن ای ابن یمین تا بدانی آنچه می کاریش در نشو و نماست.
ابن یمین.
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کندیکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما.
صائب.
- نشو و نما دادن ؛ پروراندن. پرورش دادن : گر نهال وادی ایمن شود پر دور نیست
هر نهالی را که لطف او دهد نشو و نما.
( از آنندراج ).