چو مشک نافه در نشو گیاهی
پس از سرخی همی گیرد سیاهی.
نظامی.
در آن ساعت که باشد نشو جان هاگل تسبیح روید بر زبانها.
نظامی.
مرغ را جولانگه عالی هواست زانکه نشو او ز شهوت وز هواست.
مولوی.
بانگ صورش نشأت تن ها بودنفخ تو نشو دل یکتا بود.
مولوی.
بر آنکس چون ببخشد نشو خاکی که دارد چون بنفشه شرمناکی.
نظامی.
- نشو و نما ؛ بالیدن و فزودن. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). بالیدگی و رسیدگی. ( ناظم الاطباء ). تا چنان که خواهد [ اندام ] بالید ببالد وتمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشو و نما گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).- نشو و نمو؛ نشو و نما. رشد و پرورش : این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمو یافته. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 255 ). بر آن اعتقاد نشو و نمو یافت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 414 ).
نشو.[ ن َش ْوْ ] ( ع مص ) مست گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از المنجد ) ( از اقرب الموارد ). نَشوَة. نُشوَة. نِشوَة. ( المنجد ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || باربار بازگشتن بر چیز. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). معاودة کردن بر چیزی هر بار پس از دفعه دیگر. ( از اقرب الموارد ): نشا بالشی ٔ؛ عاوده مرة بعد اخری. ( اقرب الموارد ). || بیمار گردیدن شتران از بوییدن عضاه که گیاهی است. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
نشو. [ ن ُ ] ( ص ) هموار. صاف و ساده. لغزنده و نرم و بی خشونت و بی درشتی. ( از برهان قاطع ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). نَسَو. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به نَسَو شود.
نشو. [ ن َ ] ( اِخ ) ده کوچکی است از دهستان کالج بخش مرکزی شهرستان نوشهر. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3 ).