ندانی که پیش که داری نشست
بر شاه منشین و منمای دست.
فردوسی.
|| سکونت داشتن. مقیم بودن. اقامت کردن. جای داشتن : ز قیصر بپرسید کایزدپرست
به شهر تو بر کوه دارد نشست.
فردوسی.
دو دیگر به جائی که کیخسرو است بدان شهر من خود ندارم نشست.
فردوسی.
بپرسید کانجا که دارد نشست چنین گفت فلاح دانش پرست.
اسدی.
بدو گفت پیرش که سال است شصت که تا من بدین کوه دارم نشست.
اسدی.
گهی دارد نشست اندر خراسان گهی در اصفهان و ری و گرگان.
( یوسف و زلیخا ).
اگرچه پس پرده دارد نشست همه روز باشد عمارت پرست.
نظامی.
بیا ساقی آن بکر مستور مست که اندر خرابات دارد نشست.
حافظ.
|| جای داشتن : چو عکسم که در آب دارد نشست
به هر جنبشی می خورد صد شکست.
( از آنندراج ).
|| همنشینی داشتن. معاشرت داشتن.- نشست داشتن با... ؛ با او هم نشین بودن. معاشر بودن :
در بار بر نامداران ببست
همانا که با دیو دارد نشست.
فردوسی.
بدو گفت کای مرد یزدان پرست که در کوه با غرم داری نشست.
فردوسی.
چو با دیو دارد سلیمان نشست کند یاوه انگشتری را ز دست.
نظامی ( از آنندراج ).