نشایستن

لغت نامه دهخدا

نشایستن. [ ن َ ی ِ ت َ ] ( مص منفی ) شایسته نبودن. سزاوار نبودن. ( از آنندراج ) :
نمانی به خوبی مگر ماه را
نشایی کسی را بجز شاه را.
فردوسی.
نفرمودمت کاین بدان را بکش
نگهداشتنشان نشاید ز هش.
فردوسی.
کس از مادران پیر هرگز نزاد
وز آنکس که زاید نشاید نژاد.
فردوسی.
نزیبد تخت را هر تن نشاید تاج را هر سر
نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا.
قطران.
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. ( کلیله و دمنه ).
نشاید مرا با جوانان چمید.
سعدی.
گفتم تصور مرگ ازخیال خود بدر کن که فیلسوفان گفته اند مزاج اگرچه سالم بود اعتماد بقا را نشاید. ( گلستان ).
بوسه ای ز آن دهان بخواهم خواست
که نشاید به رایگان مردن.
اوحدی.
|| نتوانستن :
نشایدیافت بی رنج از جهان گنج.
( ویس و رامین ).

پیشنهاد کاربران

بپرس