به شادیش بر تخت شاهی نشاست
بسی پوزش از بهر دختر بخواست.
اسدی.
|| سوار کردن. جای دادن. رجوع به نشاندن شود : سپهبد مر او را به کشتی نشاست
به کین جستن دیو خفتان بخواست.
اسدی.
|| تعبیه کردن. رجوع به نشاندن شود : بتی بر وی از سنگ بنشاسته
به پیرایه و افسر آراسته.
اسدی.
|| نشستن. ( از برهان قاطع ذیل لغت بنشاست ) : فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.
منوچهری.