آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش.
ناصرخسرو.
باد نسبت به ما کند زیراک هیچ بِن هیچ را پدر مائیم.
خاقانی.
- کسی را به صفتی نسبت کردن ؛ او را بدان متهم ساختن و منسوب داشتن : نسبت عاشق به غفلت می کنند
وآنکه معشوقی ندارد غافل است.
سعدی.
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکرتو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی.
سعدی.
- نسبت کردن به ؛ بازبستن به. بازخواندن به : عقل گرد آن نگردد به جهل اندر جهان
فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کنند.
ناصرخسرو.
گر رنج پیشت آید و گر راحت ای حکیم نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند.
حافظ.
|| مانند کردن. سنجیدن. قیاس گرفتن : سوز من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضو ریش.
سعدی.
|| ( اصطلاح منطق ) حمل کردن. اسناد کردن. ( یادداشت مؤلف ).