نسبت داشتن

لغت نامه دهخدا

نسبت داشتن. [ ن ِ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) منتسب بودن. منسوب بودن :
بتی کو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعتی نوشاد دارد.
امیرمعزی.
|| نسب داشتن :
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از کلاب و ذئاب.
ناصرخسرو.
|| ربط داشتن. مربوط بودن :
گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت
تو در میان گلها چون گل میان خاری.
سعدی.
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم به سالوسی و زرّاقی.
سعدی.
رخسار او چه نسبت باآفتاب دارد.
صائب ( از آنندراج ).
|| متناسب بودن. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

منتسب بودن . منسوب بودن . یا نسب داشتن . یا ربط داشتن . مربوط بودن .

جدول کلمات

انتساب

پیشنهاد کاربران

بپرس