نزدیک نمی شوی به صورت
وز دیده دل نمی شوی دور.
سعدی.
|| فرارسیدن : چو بگذشت شب روز نزدیک شد
جهانجوی را چشم تاریک شد.
فردوسی.
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده ای دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می برد.
سعدی.
- نزدیک شد که ؛ عن قریب. چیزی نمانده است که : نزدیک شد که خانه صبرم شود خراب
رحمی نما وگرنه خراب است کار من.
؟
- نزدیک شدن با کسی ؛ قرار گرفتن در فاصله کمی از او : هم آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد.
فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ).
- نزدیک شدن به... ؛ در شرف ِ... واقع شدن : چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدم که می گفت در زیر لب.
سعدی ( بوستان ).
|| هم بستر شدن. مقاربت کردن.