چو بگذشت نیمی ز روز دراز
سپهبد ز نخچیرگه گشت باز.
فردوسی.
دگر هفته با لشکر سرفرازبه نخچیرگه رفت با یوز و باز.
فردوسی.
همی بود بهمن به زاولستان به نخچیرگه با می و گلستان.
فردوسی.
یوز زآن فخر که شد در خور نخچیرگهش بعد از این کبر پلنگان بود اندر سر او.
ادیب صابر.
گفت فرمان تو راست کار بسازتا ز نخچیرگه من آیم باز.
نظامی.
به نخچیرگه شیر کردی شکارز گور و گوزنش نرفتی شمار.
نظامی.