نخب
لغت نامه دهخدا
نخب. [ ن ُ خ َ ] ( ع اِ ) ج ِ نخبه : از نخب ادب و غرر درر و لطایف نکت... نصیبی کافی و وافر حاصل کرده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 250 ). رجوع به نخبة شود.
نخب. [ ن ُ خ ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ نخیب. ( از المنجد ). رجوع به نخیب شود. || ج ِ نَخْب. ( از منتهی الارب ). رجوع به نَخْب شود.
نخب. [ ن َ خ َ ] ( ع مص ) ترسو شدن. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) منزوع الفؤاد. جبان. ( المنجد ). منتزع الفؤاد. ( آنندراج ). بددل. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). نَخِب. نِخَب . نَخِب . انخب. ( المنجد ).
نخب. [ ن ِ خ َب ب ] ( ع ص ) بددل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).
نخب. [ ن َ خ ِب ب ] ( ع ص ) جبان. ( اقرب الموارد ) ( المنجد ). بددل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نَخَب. نِخَب. ( اقرب الموارد ).
نخب. [ ن َ خ ِ / ن ِ خ َ ] ( ع ص ) جبان. ( المنجد ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
جبان بد دل .
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
بیرون کشیدن، برگزیدن. از این ریشه است انتخاب ( بر وزن افتعال )