نحیف است چون خیزرانی ولیکن
چو تابنده ماهی است بر خیزرانی.
فرخی.
عذر خود پیش منه زآنکه نزاری و نحیف من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار.
فرخی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی ، پدرت هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
امروزهیچ خلق چو من نیست جز رنج از این نحیف بدن نیست.
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنهاچون تیر و قلم نحیف و عریان.
خاقانی.
|| نااستوار. نامحکم. سست : عهد اوسست است و ویران و ضعیف
گفت ِ او زَفت و وفای او نحیف.
مولوی.
نحیف. [ن َ ] ( اِخ ) رازی چنی لال لکهنوئی. از پارسی گویان هند است و نزد میرزا فاخر مکین شاعری آموخته. او راست :
وفا با بیوفا کردم چه کردم
غلط کردم خطا کردم چه کردم
( ازتذکره صبح گلشن ص 511 ).
نحیف. [ ن َ ] ( اِخ ) نوروزعلی بیگ شاملو. او راست :
فتادگان به فلک سر فرونمی آرند
زمین به گرد سر آسمان نمیگردد.
عشق زیاد مایه اندوه میشود
تریاق کار زهر کند چون فزون خوری.
( از تذکره صبح گلشن ص 511 ).