چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی.
منوچهری.
کاتب نیک است و هست نحوی استادصاحب عباد هست و هست مبرد.
منوچهری.
آن یکی نحوی به کشتی در نشست رو به کشتیبان نمود آن خودپرست.
مولوی.
گفت کل عمرت ای نحوی فناست زآنکه کشتی غرق در گردابهاست.
مولوی.
نحوی. [ ن َح ْ ] ( اِخ ) احمد ( خواجه...خان ) کشمیری فرخ آبادی. از پارسی گویان هند است. او راست :
اگر وصف رخ و زلفش نبودی زیب عنوانها
نگشتی نغز و دلکش معنی اشعار دیوانها
به بزم عاشقانش بی سروسامان نیَم نحوی
که دارم همچو شمع از اشک و آه گرم دیوانها.
( از تذکره صبح گلشن ص 519 ).