بزرگان زابل ورا گشته یار
به شاهیش کردند گوهر نثار.
فردوسی.
هر آنکو بُد از مهتران نامداربر او کرد یاقوت و گوهر نثار.
فردوسی.
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبوداگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار.
فرخی.
باد سحرگاهی اردی بهشت کرد گل و گوهر بر ما نثار.
منوچهری.
این ده هزاران هزار چیز فلک بر من و بر تو همی نثار کند.
ناصرخسرو.
خرمابنی بدیدم شاخش بر آسمان بر وی نثار کرده خرد کردگار من.
ناصرخسرو.
در مجمر دماغ و دل او به هر نفس عطار طبع مشک بر آتش کند نثار.
سوزنی.
پیش صبا نثار کنم جان شکوفه وارکو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار؟
خاقانی.
تا کنم بر قد و بالات نثارهم به بالای تو زر بایستی.
خاقانی.
ور کسی بر وی کند مشکی نثارهم ز خود داند نه ازاحسان یار.
مولوی.
وقت آن است که داماد گل از حجله غیب به درآید که درختان همه کردند نثار.
سعدی.
|| فدا کردن. برخی کردن. قربان کردن : دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی نی
سر و زر نثار ما کن که چنین به سر نیاید.
خاقانی.
به ار گوهر جان نثارش کنم ثناخوانی چاریارش کنم.
نظامی ( از آنندراج ).
خواستم تا جان نثار او کنم زآنکه جانم را سزائی یافتم.
عطار.
فراخ حوصله تنگدست نتواندکه زرّ و سیم کند در هوای دوست نثار.
سعدی.
- جان نثار کردن ؛ جان فدا کردن. جان به پای کسی افشاندن : آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد.
خاقانی.
سر چیست تابه طاعت او بر زمین نهم جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد.
سعدی.
دل چه محل دارد و دینار چیست مدعیم گر نکنم جان نثار.
سعدی.
گر نثارقدم یار گرامی نکنم گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
حافظ.
|| پیشکش بردن : کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند ونثار کردند. ( تاریخ بیهقی ص 235 ). و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند، می آمدند و نثارها می کردند. ( تاریخ بیهقی ص 152 ). و مردم شهر آمدن گرفتند فوج فوج ونثارها به افراط کردند. ( تاریخ بیهقی ص 256 ).بیشتر بخوانید ...