نبض. [ ن َ ب َ / ن َ ] ( ع اِ ) جنبش. ( منتهی الارب ). یقال : ما به حبض و لا نبض ؛ ای حراک. ( منتهی الارب ). و با حرکت حرف دوم جز در جحد [ = انکار ] استعمال نشده است. ( از اقرب الموارد ). || رگ متحرک در بدن. ( از معجم متن اللغة ). هر رگ جنبنده. ( ناظم الاطباء ). رگ. ( آنندراج ). || رگ جنبنده در بالای مچ دست ازطرف انگشت نر که پزشکان بدان از حالت بیمار استعلام می کنند. ( ناظم الاطباء ). آنجا که طبیب بمجد از دست. ( مهذب الاسماء ). مَجَس . ( یادداشت مؤلف ) :
آنکه او نبض خویش نشناسد
نبض دیگر کسی چه پرماسد؟
سنائی.
نبض و قاروره را چنان دانم کآفت تب ز تن بگردانم.
نظامی.
امید عافیت آنگه بود موافق عقل که نبض را به طبیعت شناس بنمائی.
سعدی.
- آرمیدن نبض : ملک حیرت چه عالمی دارد
آرمیده ست نبض سیمایش.
صائب ( از آنندراج ).
- جهیدن نبض ؛ زدن نبض.حرکت نبض : بر طریق استقامت میجهد نبض صبا
تا هوا را در طبیعت گشت پیدا اعتدال.
سلمان ( از آنندراج ).
- || تند زدن نبض. کنایه از تب داشتن : که گذشته ست از این بادیه دیگر کامروز
می جهد نبض ره و سینه صحرا گرم است.
صائب ( از آنندراج ).
- دیدن نبض ، نبض دیدن ؛ نبض گرفتن : رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید.
مولوی.
- زدن نبض ؛ حرکت نبض.- طپیدن نبض ؛ تند زدن نبض.
- گرفتن نبض . رجوع به مدخل ِ نبض گرفتن شود.بیشتر بخوانید ...