همه بستگان را به ساری بماند
بزد نای روئین و لشکر بخواند.
فردوسی.
خروش آمد و ناله گاودم دم نای روئین و روئینه خم.
فردوسی.
رده برکشیدند هر دو سپاه غو نای روئین برآمد به ماه.
فردوسی.
لشکر شاه بهر در جنبیدنای روئین و کوس بغرنبید.
عنصری.
تو گفتی نای رویین هر زمانی به گوش اندر دمیدی یک دمیدن.
منوچهری.
به هم بر شد از عاج مهره خروش جهان آمد از نای روئین به جوش.
اسدی.
دم نای روئین ز مه برگذشت غو کوس دشت و کُه اندرنوشت.
اسدی.
دم نای روئین او چون برآیدبداندیش را برنیاید دگر دم.
؟ ( از تاج المآثر ).
|| مجازاً، آلت مردی : نای روئین در آن قبیله نهاد.
سعدی.