اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
یکی کودکی دارم از اردشیر.
فردوسی.
چه باشی تو ایمن ز گردون پیرکه فرجام انجامدت ناگزیر.
فردوسی.
چنین گفت با ماهروی اردشیرکه فردا بباید شدن ناگزیر.
فردوسی.
تباهی به چیزی رسد ناگزیرکه باشد به گوهرتباهی پذیر.
اسدی.
هر آن صورتی کآید اندر ضمیرتوان کردنش در عمل ناگزیر.
نظامی.
که بر هرچه گردد نظر جایگیرگذر بر هوائی کند ناگزیر.
نظامی.
|| جبراً. قهراً. باجبار : هر آن کس که گردد به دستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.
فردوسی.
بشد طایر اندر کف وی اسیربیامد برهنه دوان ناگزیر.
فردوسی.
|| ( ص مرکب ) قطعی. محتوم. حتمی. که از آن گزیری نیست : چنین است کردار این چرخ پیر
به هرچ او بگردد بود ناگزیر.
فردوسی.
که تخت دو فرزند خود را بگیرفزاینده کاری است این ناگزیر.
فردوسی.
دو کار است پیش آمده ناگزیرکه خامش نشاید بدن خیرخیر.
فردوسی.
ندارد غم از پیش دانش پذیربه چیزی که خواهد بدن ناگزیر.
اسدی.
وگر بر وی نشستن ناگزیر است نه شب زیباتر از بدر منیر است.
نظامی.
فتنه فروکشتن از او دلپذیرفتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
نظامی.
ناگزیر است تلخ و شیرینش خار و خرما و زهر و جلابش.
سعدی.
|| ( ص مرکب ) چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت. آنچه وجود آن لازم باشد. ( ناظم الاطباء ). ضروری. واجب. لابدعنه. لابدمنه. لازم : ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر
ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر.
دقیقی.
بشد پاک دستور او با دبیرجز او نیز هر کس که بد ناگزیر.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...