ناگزر

لغت نامه دهخدا

ناگزر. [ گ ُ زِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) مخفف ناگزیر است که ناچار و لاعلاج باشد. ( برهان قاطع ). ضروری.ناگزیر. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). ناچار. ( ناظم الاطباء ). ناگزران. ناچار. لابد. ( انجمن آرا ) :
ناگزیر زمانه باد بقات
تا زچار و نه و سه ناگزر است.
انوری.
از تو نگریزد که تو در قالب عالم
جانی و یقین است که جان ناگزر آمد.
انوری.
نه فلک آدم و چار ارکان حواصفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیخته اند.
خاقانی.
رجوع به ناگزیر شود.
|| ناگزران. ناگزرد. ناتوان. عاجز.درمانده. بیچاره. ( از ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

ناگزیر
۱ - ( صفت ) ناگزیرضروری : ناگزیر زمانه با دبقات تاز چارونه و سه ناگزر است . ( انوری لغ. ) ۲ - ضروره بناچار: نه فلک آدم و چار ارکان حواصفتند این نه و چار بهم ناگزر آمیخته اند. ( خاقانی .سج.۱۱۹ )

فرهنگ معین

(گُ زِ ) نک . ناگزیر.

فرهنگ عمید

= ناگزیر

پیشنهاد کاربران

بپرس