گرچه نامردم است آن ناکس
بشود سیر از او دلم ؟ برگس !
رودکی ( ؟ )
اگر این می به ابر اندر به چنگال عقابستی از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی.
رودکی.
اگر نه همه کار تو باژگونه چرا آنکه ناکس تر او را نوازی.
مصعبی.
که رستم کک دزد ناکس گرفت شد آن پهلوان زآن دلیری شگفت.
فردوسی.
اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اندهمه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
به دست خود گلوی خود بریدن به از بیغاره ناکس شنیدن.
فخرالدین اسعد.
در او رنج باید کشیدن بسی جفا بردن از دست هر ناکسی.
اسدی.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساندگر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
گر شرمت است از آنکه پی ناکسی روی پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام.
ناصرخسرو.
نگوید کس که ناکس جز به چاه است اگرچه برشود ناکس به کیوان.
ناصرخسرو.
راز از همه ناکسان نهان بایدداشت و اسرار، نهان ز ابلهان باید داشت.
خیام.
ما را چه از آنکه ناکسی بد گویدبیشتر بخوانید ...