بدانجایگه رفت ناکام شاه
سر آمد بدو تخت و تاج و کلاه.
فردوسی.
نه چون من بود خوار و برگشته بخت به دوزخ فرستاده ناکام رخت.
فردوسی.
بزاد و به سختی و ناکام زیست بدان زیستن سخت باید گریست.
فردوسی.
به کس نیز دختر دل اندرنبست که ناکام شاهی برفتش ز دست.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
ناکام شدم به کام دشمن تا خود ز توام چه کام روزی است.
خاقانی.
چو در بازی صناعت کرد بهرام ز عرصه شاه بیرون رفت ناکام.
نظامی.
تا نخیزد کسی ز جا ناکام دیگری کامکار ننشیند.
؟
|| ناامید. محروم. بی کام. ( از ناظم الاطباء ). ناموفق. ناکامگار. ناکامیاب. مأیوس. نومید : از آن بیشه ناکام بازآمدند
پر از ننگ و دل پرگداز آمدند.
فردوسی.
چو خشنود گردد ز ما شهریارنباشیم ناکام و بدروزگار.
فردوسی.
در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام برون نیامد جز کامگار از آتش و آب.
مسعودسعد.
ناکام کشیده داشتم دست چون پای غم تو درمیان بود.
عطار.
مپسند از این بیش خدا را که برت آیم به امید کام و ناکام روم.
مشتاق اصفهانی.
- به ناکام ؛ به ناکامی. محرومانه. نومیدانه. به ناامیدی و حرمان. بخلاف میل و آرزو: از آن وقت باز که به ناکام از آنجا بازگشتم به ضرورت چه نالانی افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 54 ). چون شنودند که سالار بگتغدی و لشکر ما به ناکام از نسا بازگشتند. ( تاریخ بیهقی ص 501 ).چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خود کام به ناکام روم.
وحشی.
|| ناخواست. ناچار. لاعلاج. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). ناچار. بالضرور. ( غیاث اللغات ). کرهاً. جبراً. قسراً. ضرورةً : بدو داده ناکام گنج و سپاه
همان مهر شاهی و تخت و کلاه.
فردوسی.
جز از رفتن آنجا ندیدند روی به رفتن نهادند ناکام روی.
فردوسی.
چو آگاه شد باربد زآنکه شاه بیشتر بخوانید ...