ناکام

/nAkAm/

مترادف ناکام: دلشکسته، شکست خورده، مایوس، محروم، ناامید، ناشاد، نامراد، نومید

متضاد ناکام: کامروا، کامیاب

معنی انگلیسی:
unsuccessful, disappointed, frustrated in one's hopes, failure, unrequited

لغت نامه دهخدا

ناکام. ( ص مرکب ، ق مرکب ) نامراد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ). ( از: نا ( نفی ، سلب )+ کام ). ( برهان قاطع چ معین ). ناکامیاب. ناکامروا. به کام نارسیده. آنکه بآرزوی خود نرسیده :
بدانجایگه رفت ناکام شاه
سر آمد بدو تخت و تاج و کلاه.
فردوسی.
نه چون من بود خوار و برگشته بخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت.
فردوسی.
بزاد و به سختی و ناکام زیست
بدان زیستن سخت باید گریست.
فردوسی.
به کس نیز دختر دل اندرنبست
که ناکام شاهی برفتش ز دست.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
ناکام شدم به کام دشمن
تا خود ز توام چه کام روزی است.
خاقانی.
چو در بازی صناعت کرد بهرام
ز عرصه شاه بیرون رفت ناکام.
نظامی.
تا نخیزد کسی ز جا ناکام
دیگری کامکار ننشیند.
؟
|| ناامید. محروم. بی کام. ( از ناظم الاطباء ). ناموفق. ناکامگار. ناکامیاب. مأیوس. نومید :
از آن بیشه ناکام بازآمدند
پر از ننگ و دل پرگداز آمدند.
فردوسی.
چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.
فردوسی.
در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام
برون نیامد جز کامگار از آتش و آب.
مسعودسعد.
ناکام کشیده داشتم دست
چون پای غم تو درمیان بود.
عطار.
مپسند از این بیش خدا را که برت
آیم به امید کام و ناکام روم.
مشتاق اصفهانی.
- به ناکام ؛ به ناکامی. محرومانه. نومیدانه. به ناامیدی و حرمان. بخلاف میل و آرزو: از آن وقت باز که به ناکام از آنجا بازگشتم به ضرورت چه نالانی افتاد. ( تاریخ بیهقی ص 54 ). چون شنودند که سالار بگتغدی و لشکر ما به ناکام از نسا بازگشتند. ( تاریخ بیهقی ص 501 ).
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم
از سر کوی تو خود کام به ناکام روم.
وحشی.
|| ناخواست. ناچار. لاعلاج. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). ناچار. بالضرور. ( غیاث اللغات ). کرهاً. جبراً. قسراً. ضرورةً :
بدو داده ناکام گنج و سپاه
همان مهر شاهی و تخت و کلاه.
فردوسی.
جز از رفتن آنجا ندیدند روی
به رفتن نهادند ناکام روی.
فردوسی.
چو آگاه شد باربد زآنکه شاه بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

محروم، نامراد، کسی که به آرزوی خودنرسیده باشد
( صفت ) ۱ - آنکه بارزوی خودنرسیده نامراد. توضیح ( درافغانستان ) مردودردشده . ۲ -( صفت ) ناامیدمحروم مایوس مقابل کامگارکامیاب . در آب و آتش هرگز نرفت جز ناکام برون نیامد جز کامگار از آتش و آب . ( مسعودسعدلغ. ) ۳ - ناخواست ناچارجبراکراها: بدو داد ناکام گنج و سپاه همان مهر شاهی و تخت و کلاه . ۴ - ناخشنود ناراضی : نگهبان بندوی بهرام بود که از بند او سخت ناکام بود. ( شا.لغ. ) ۵- ناکامی نامرادی : زدستوروگنجوروزتاج وتخت زکمی وبیشی وناکام وبخت ... ( شا.لغ. ) یابه ناکام .۱ - محرومانه نومیدانه : [شنودند که سالار بکتغدی و لشکر ما بناکام از فسابازگشتند] ۲ - باکراه بناخواست : [ بناکام دردین آوردن نیست ]
بخاری از شاعران قرن یازدهم و از ملازمان امام قلی خان است .

فرهنگ معین

(ص . ) محروم ، نامراد.

فرهنگ عمید

۱. ویژگی کسی که در سنین جوانی درگذشته است.
۲. کسی که به مقصود آرزوی خود نرسیده است، نامراد.
۳. (قید ) از روی ناکامی.
* به ناکام: (قید ) [قدیمی] ناکامانه، از روی ناکامی.
* ناکام وکام: خواه وناخواه.

واژه نامه بختیاریکا

نِمُراد؛ وایه به گِل

مترادف ها

disappointed (صفت)
مایوس، محزون و مغموم، ناامید، ناکام

unhappy (صفت)
ناکام، بد بخت، مستمند، نامراد، شوربخت، بداقبال

فارسی به عربی

حزین

پیشنهاد کاربران

تلخ کام
بی بهره
ناکام = نا امید
شکست خورده
شکست
بی سرنوشت
بدون کأمیرکی وکامروایی و موفقیت

بپرس