پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
که اکنون شما را بدین برزکوه بباید بدن ناپدید از گروه.
فردوسی.
بدینگونه تا برزکوهی رسیدز دیدار دیده سرش ناپدید.
فردوسی.
من آن باغم که میوه ش کس نچیده ست درش پیدا کلیدش ناپدید است.
نظامی.
نشانش ندیده ست و او ناپدیددر بسته را از که جویم کلید.
نظامی.
سر رشته غیب ناپدید است بس قفل که بنگری کلید است.
نظامی.
اختیاری هست در ما ناپدیدچون دو مطلب دید آید در مزید.
مولوی.
|| غیرمرئی چیزی که هویدا و آشکار نباشد. ( ناظم الاطباء ). ناپیدا. نامعلوم. نامحدود. غیرقابل تحدید. نامرئی. نامشخص. غیرقابل تشخیص و تحدیدو تعیین. که دیدن آن ممکن نیست : خردمند کز دور دریابدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
فردوسی.
یکی ژرف دریاست بن ناپدیددر گنج رازش ندارد کلید.
فردوسی.
شمار در گنج ها ناپدیدکس اندرجهان آن بزرگی ندید.
فردوسی.
یکی چاه تاریک ژرف است آزبنش ناپدید و سرش پهن واز.
اسدی.
|| پوشیده. پوشیده شده. مستور. مستتر : ابا خواهر خویش به آفرید
ز خون مژه هر دو رخ ناپدید.
فردوسی.
بزد دست و آن تیغ بران کشیدز گرد سواران جهان ناپدید.
فردوسی.
|| نابود. ( ناظم الاطباء ). محو. نیست. معدوم. نیست شده. از بین رفته : به کین جستن مرده ناپدید
سر زندگان چند خواهی برید.
فردوسی.
خروشید چون روی رستم بدیدکه نام تو باد از جهان ناپدید.
فردوسی.
|| فرورفته. به خاک فرورفته. غرق شده. در آب غرق شده. معدوم : کجا سلم و تور و فریدون کجاست
همه ناپدیدند با خاک راست.
فردوسی.
به آب اندر است او کنون ناپدیدپی او ز گیتی بباید برید.
فردوسی.
سر از سنگ اوپهلوان درکشیداز او رفت و شد در زمین ناپدید.
اسدی.
بیشتر بخوانید ...