[ویکی الکتاب] معنی نَوَیٰ: هسته (نوی از ماده نای است که به معنای دوری است لذا از آن تعبیربه طینت کافر که از هر خیری دور است شده است)
ریشه کلمه:
نئی (۳ بار)
«نَآ» از مادّه «نأی» (بر وزن رأی) به معنای دور شدن است، و با اضافه کلمه «بِجانِبِهِ» معنای تکبر،غرور و موضع گیری خصمانه را می رساند، چون آدم های متکبر صورت خود را بر می گردانند وبابی اعتنایی دور می شوند.
دور شدن «نَأَی فُلاناً و عَنْهُ: بَعُدَ عَنْهُ» . چون به انسان نعمت دادیم از ما روی گرداند و خویش را از ما دور کند و چون شری به او رسد بسیار مأیوس است، این حال کسی است که فقط توجه به اسباب ظاهری دارد نه بخدا لذا به هنگام نعمت از خدا روگردان و متکبر است و به هنگام سلب نعمت بسیار مأیوس. همچنین است آیه 51 فصلت و هردو آیه نظیر آیه ذیل اند . ابوطالب علیه السلام . در آیه ماقبل فرموده: «وَجَعَلْناعَلی قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً اَنْ یَفْقَهُوهُ... یَقُولُ الَّذینَ کَفَرُوا اِنْ هذا اِلّا اَساطیرٌ الْاَوَّلینَ» به قرینه آن میدانیم که ضمیر «عَنْهُ» در هردو به قرآن راجع است معنی آیه چنین میشود: کفار مردم را از اتباع قرآن نهی میکنند وخود نیز از آن دور میشوند ولی فقط خویش را به هلاکت میاندازند و نمیدانند و اگر هر دو ضمیر راجع به حضرت رسول باشد باز معنی همان است که گفته شد که اعراض از آن حضرت اعراض از قرآن است. در صافی و برهان و المیزان از تفسیرقمی نقل شده «وَهُمْ یَنْهَوْنَ» بنی هاشم اند که مردم را از اذیت رسول خدا«صلی الله علیه و اله» نهی میکردند ولی خود ایمان نمیآوردند ولی این بر خلاف ظاهر است. در تفسیر ابن کثیر از سفیان ثوری از حبیب بن ابی ثابت از کسیکه از ابن عباس شنیده نقل شده که گفته: آیه درباره ابی طالب است نقل شده که او کفار را از اذیت پیغمبر نهی میکرد و خود ایمان نمیآورد و نیز آن را از عطاءبن دینار نقل کرده ولی ابن کثیر وجه اول را که گفتیم اختیار میکند. درمجمع آن را از عطاء و مقاتل نقل میکند و آنگاه در مجعول بودن آن سخن گفته است. ناگفته نماند: سفیان ثوری در سال 161 هجری و مقاتل در سال 150 فوت کرده و عطاءبن دینار ظاهرا برادر سلمةبن دینار است که در خلافت منصور فوت شده است اینها همه در زمان عباسیها بودهاند از اینجا قول بعضی از محققینتأیید میشود که گفته: افسانه عدم ایمان ابوطالب «علیه السلام» از عباسیان است، خلفای عباسی برای آنکه خود را به خلافت از علویین لایقتر نشان دهند میان مردم تبلیغ میکردند که جد ما عباس بن عبدالمطلب به رسول ایمان آورد ولی ابوطالب جد علویین مشرک از دنیارفت. ائمه اهل بیت علیهم السلام به ایمان ابی طالب «علیهالسلام» اجماع کردهاند در مجمع ذیل آیه فوق فرموده: اهل بیت علیهم السلام اجماع کردهاند که ابوطالب ایمان آورد، اجماع آنها حجت است زیرا آنها یکی از ثقلین اند که رسول به تمسک به آندو امر فرموده «اِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمالَنْ تَضِلّوُا» و نیز به این مطلب دلالت دارد آنکه ابن عمر نقل کرده: ابوبکر پدرش ابی قحافه را روز فتح مکه پیش آن حضرت آورد و اسلام آورد، حضرت به ابی بکر فرمود: از این پیرمرد دست برنداشتی تا آوردیش؟ ابوقحافه آنروز نابینا بود، ابوبکر گفت: خواستم خدا اجرش دهد، به خداییکه تو را به حق فرستاده من به اسلام ابی طالب از اسلام پدرم شادتر بودم که اسلام ابی طالب چشم تو را روشن کرد حضرت فرمود: راست گفتی. این مطلب مانند جریان ابوذر رحمه الله است که برای تبرئه عثمان بن عفان و اینکه عثمان حق داشت ابوذر را به «ربذه» تبعید کند آنجناب را متهم کردند که در اموال عقیده اشتراکی دارد و خلیفه از تبعید وی ناگزیر بود. ابن هشام در سیره خود در ضمن اشعار لامیه ابی طالب «علیهالسلام»شعر ذیل را نقل میکند که در باره رسول خدا «صلی الله علیه واله» فرموده است: فَاَیَّدَهُ رَبُ الْعِبادِ بنَصْرِهِ وَاَظْهَرَدیناً حَقُهُ غَیرُباطِلِ و نیز در ضمن خبر صحیفهایکه قریش در باره عدم معاشرت با بنی هاشم نوشتند نقل میکند که ابوطالب در ضمن اشعار خود چنین گفت: اَلَمْ تَعْلَمُوا اَنَّا وَجَدَنا مُحَمَّداً نَبِیّاً کَمُوسی خُطَّ فی اَوَّلِ الْکُتْبِ ولی با وجود آن در نقل وفات ابوطالب «علیهالسلام» مینویسند: آن حضرت به ابوطالب فرمود: لااله الا الله بگو که بتوانم تو را شفاعت کنم. گفت: پسر برادرم میترسم برای من عار باشد و بگویند از ترس مرگ آن را بزبان آوردهام. چون مرگ ابوطالب نزدیک شد عباس دید او لبانش را حرکت میدهد، گوشش را نزدیک دهان او برد و به حضرت گفت: پسر برادرم والله برادرم ابوطالب شهادت را به زبان جاری کرد، رسول خدا «صلی الله علیه واله» فرمود: من نشنیدم. اینکه ابن هشام با احتیاط نقل میکند به نظرم علتش آن است که او از رجال قرن سوم هجری است و در 213 هجری وفات کرده و سیره خویش را در زمان عباسیان نوشته است و عباسیان خوش داشتند که مردم ابوطالب «علیهالسلام» را مشرک بدانند. در این کتاب بیشتر از این مجال بحث نیست طالبان تفصیل به جلد هفتم الغدیر رجوع کنند، علامه امینی رحمه الله در آن از ص 331 تا 412 بطور مشروح سخن گفته است.
ریشه کلمه:
نئی (۳ بار)
«نَآ» از مادّه «نأی» (بر وزن رأی) به معنای دور شدن است، و با اضافه کلمه «بِجانِبِهِ» معنای تکبر،غرور و موضع گیری خصمانه را می رساند، چون آدم های متکبر صورت خود را بر می گردانند وبابی اعتنایی دور می شوند.
دور شدن «نَأَی فُلاناً و عَنْهُ: بَعُدَ عَنْهُ» . چون به انسان نعمت دادیم از ما روی گرداند و خویش را از ما دور کند و چون شری به او رسد بسیار مأیوس است، این حال کسی است که فقط توجه به اسباب ظاهری دارد نه بخدا لذا به هنگام نعمت از خدا روگردان و متکبر است و به هنگام سلب نعمت بسیار مأیوس. همچنین است آیه 51 فصلت و هردو آیه نظیر آیه ذیل اند . ابوطالب علیه السلام . در آیه ماقبل فرموده: «وَجَعَلْناعَلی قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً اَنْ یَفْقَهُوهُ... یَقُولُ الَّذینَ کَفَرُوا اِنْ هذا اِلّا اَساطیرٌ الْاَوَّلینَ» به قرینه آن میدانیم که ضمیر «عَنْهُ» در هردو به قرآن راجع است معنی آیه چنین میشود: کفار مردم را از اتباع قرآن نهی میکنند وخود نیز از آن دور میشوند ولی فقط خویش را به هلاکت میاندازند و نمیدانند و اگر هر دو ضمیر راجع به حضرت رسول باشد باز معنی همان است که گفته شد که اعراض از آن حضرت اعراض از قرآن است. در صافی و برهان و المیزان از تفسیرقمی نقل شده «وَهُمْ یَنْهَوْنَ» بنی هاشم اند که مردم را از اذیت رسول خدا«صلی الله علیه و اله» نهی میکردند ولی خود ایمان نمیآوردند ولی این بر خلاف ظاهر است. در تفسیر ابن کثیر از سفیان ثوری از حبیب بن ابی ثابت از کسیکه از ابن عباس شنیده نقل شده که گفته: آیه درباره ابی طالب است نقل شده که او کفار را از اذیت پیغمبر نهی میکرد و خود ایمان نمیآورد و نیز آن را از عطاءبن دینار نقل کرده ولی ابن کثیر وجه اول را که گفتیم اختیار میکند. درمجمع آن را از عطاء و مقاتل نقل میکند و آنگاه در مجعول بودن آن سخن گفته است. ناگفته نماند: سفیان ثوری در سال 161 هجری و مقاتل در سال 150 فوت کرده و عطاءبن دینار ظاهرا برادر سلمةبن دینار است که در خلافت منصور فوت شده است اینها همه در زمان عباسیها بودهاند از اینجا قول بعضی از محققینتأیید میشود که گفته: افسانه عدم ایمان ابوطالب «علیه السلام» از عباسیان است، خلفای عباسی برای آنکه خود را به خلافت از علویین لایقتر نشان دهند میان مردم تبلیغ میکردند که جد ما عباس بن عبدالمطلب به رسول ایمان آورد ولی ابوطالب جد علویین مشرک از دنیارفت. ائمه اهل بیت علیهم السلام به ایمان ابی طالب «علیهالسلام» اجماع کردهاند در مجمع ذیل آیه فوق فرموده: اهل بیت علیهم السلام اجماع کردهاند که ابوطالب ایمان آورد، اجماع آنها حجت است زیرا آنها یکی از ثقلین اند که رسول به تمسک به آندو امر فرموده «اِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمالَنْ تَضِلّوُا» و نیز به این مطلب دلالت دارد آنکه ابن عمر نقل کرده: ابوبکر پدرش ابی قحافه را روز فتح مکه پیش آن حضرت آورد و اسلام آورد، حضرت به ابی بکر فرمود: از این پیرمرد دست برنداشتی تا آوردیش؟ ابوقحافه آنروز نابینا بود، ابوبکر گفت: خواستم خدا اجرش دهد، به خداییکه تو را به حق فرستاده من به اسلام ابی طالب از اسلام پدرم شادتر بودم که اسلام ابی طالب چشم تو را روشن کرد حضرت فرمود: راست گفتی. این مطلب مانند جریان ابوذر رحمه الله است که برای تبرئه عثمان بن عفان و اینکه عثمان حق داشت ابوذر را به «ربذه» تبعید کند آنجناب را متهم کردند که در اموال عقیده اشتراکی دارد و خلیفه از تبعید وی ناگزیر بود. ابن هشام در سیره خود در ضمن اشعار لامیه ابی طالب «علیهالسلام»شعر ذیل را نقل میکند که در باره رسول خدا «صلی الله علیه واله» فرموده است: فَاَیَّدَهُ رَبُ الْعِبادِ بنَصْرِهِ وَاَظْهَرَدیناً حَقُهُ غَیرُباطِلِ و نیز در ضمن خبر صحیفهایکه قریش در باره عدم معاشرت با بنی هاشم نوشتند نقل میکند که ابوطالب در ضمن اشعار خود چنین گفت: اَلَمْ تَعْلَمُوا اَنَّا وَجَدَنا مُحَمَّداً نَبِیّاً کَمُوسی خُطَّ فی اَوَّلِ الْکُتْبِ ولی با وجود آن در نقل وفات ابوطالب «علیهالسلام» مینویسند: آن حضرت به ابوطالب فرمود: لااله الا الله بگو که بتوانم تو را شفاعت کنم. گفت: پسر برادرم میترسم برای من عار باشد و بگویند از ترس مرگ آن را بزبان آوردهام. چون مرگ ابوطالب نزدیک شد عباس دید او لبانش را حرکت میدهد، گوشش را نزدیک دهان او برد و به حضرت گفت: پسر برادرم والله برادرم ابوطالب شهادت را به زبان جاری کرد، رسول خدا «صلی الله علیه واله» فرمود: من نشنیدم. اینکه ابن هشام با احتیاط نقل میکند به نظرم علتش آن است که او از رجال قرن سوم هجری است و در 213 هجری وفات کرده و سیره خویش را در زمان عباسیان نوشته است و عباسیان خوش داشتند که مردم ابوطالب «علیهالسلام» را مشرک بدانند. در این کتاب بیشتر از این مجال بحث نیست طالبان تفصیل به جلد هفتم الغدیر رجوع کنند، علامه امینی رحمه الله در آن از ص 331 تا 412 بطور مشروح سخن گفته است.
wikialkb: نَأَى