ناواجب


برابر پارسی: نابایست، ناروا

لغت نامه دهخدا

ناواجب. [ ج ِ ] ( ص مرکب ) چیزی که واجب نباشد. ( آنندراج ). که لازم نبود. ( ناظم الاطباء ). مستحب. که عمل بدان واجب نیست :
تقصیر نکردخواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
رودکی.
|| ناروا : و ظلم و مُصادرَها و ناواجبات می کرد و همه حشم رامستشعر و نفور می داشت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 107 ). و قتل های ناحق که او [ یزدجرد ] کرده بود و مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گونه برشمردند. ( فارسنامه ابن بلخی ص 76 ). و جز جمع مال کردن هیچ همتی نداشت از واجب و ناواجب. ( فارسنامه ابن بلخی ص 107 ). از کدخدائی جهان و قهرمانی ملک جز توفیر مطالبات ناواجب نمی شناخت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 358 ). و محصلان در تحصیل اموال ناواجب به مثال تیر از کمان پران و خلقی در کشاکش این و آن سرگردان. ( جهانگشای جوینی ). امیر ارغون اموال ناواجب را که بر هر کس مقرر گردانیده بود. ( جهانگشای جوینی ). || ناشایست. ناروا. ناسزا : پسر را گفت چون من ترا بر سر انجمن اشراف کاری فرمایم ناواجب پاسخ کن و من ترا عصائی بزنم و تو مرا یک لطمه بزن. ( مجمل التواریخ ). منادی فرمود که کسی را با کسی کار نیست و اگر از ما کسی ناواجبی کند از جانب ما به کشتن او مأذونند. ( راحة الصدور ). بر مخالفت سلطان هم عهد شده بودند و درخواستها و استدعاهای ناواجب میکردند. ( راحة الصدور ).
- به ناواجب ؛ به ناروا. به باطل. به ناحق. به ظلم. به ستم. ظالمانه. به ناوجوب : هرچه درعمر خویش جمع کرده بودم همه به ناواجب از من بستدی وپنجاه هزار درم از من مطالبت فرمائی. ( تاریخ بیهقی ). و بر کسی ظلمی کند و به ناواجب بر ضعیفی حملی اندازد. ( جهانگشای جوینی ).
- || بی دلیل. بی علت. بی موجبی. بی ضرورتی :
بدرکردی از بارگه حاجبش
فروکوفتندی به ناواجبش.
سعدی.

پیشنهاد کاربران

بپرس