نشیب هاش چو چنگال های شیر دراز
فرازهاش چو پشت پلنگ ناهموار.
فرخی.
آب را بین که چون همی نالدهر دم از همنشین ناهموار.
سنائی.
شید کافی سهمگین کولنگ بی هنجار شدبرره هموار او خس رست و ناهموار شد.
سوزنی.
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار راهر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟
صائب.
|| ناتراش. ناتراشیده. ناصاف. نابسوده. تراشیده ناشده. صیقلی نشده : یکی یاقوت رُمّانّی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
|| بی نظام. بی ترتیب. نامرتب. پس و پیش. که در یک ردیف نیست : شغت اسنانه شغوا، دندانهای او ناهموار گشتند. ( منتهی الارب ). || ناهمواره. نابرابر. نامساوی. ( ناظم الاطباء ). ناجور. بی تناسب. نامتناسب : قدیم و محدث و نیک و بد و لطیف و کثیف
خطیر و بی خطر و هاموارو ناهموار.
ناصرخسرو.
قسمتی کرد سخت ناهموارنیک و بد در میان خلق افکند.
مسعودسعد.
|| نامستقیم. ناراست. غیرمستقیم. معوج. کج و معوج. کژ. خمیده. پیچ و خم دار.که هموار و یکنواخت و مستقیم نیست : شَعر زائد، موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد به چشم و بعضی به چشم اندرخلد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و بیشتر شکستگی ها که مخالف و ناهموار افتد از قرحه ای خالی نباشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگسال بود. ( نوروزنامه ).- ناهموار رفتن ؛ همرجه. ( منتهی الارب ). ناصاف و ناموزون رفتن.
|| که اجزاء آن به یکدیگر ماننده نباشد. ( یادداشت مؤلف ). که یکدست و یک جور و یک نواخت نیست : و بباید دانست که ریم سپید هموار که ناخوشبوی نباشد دلیل آن باشد که طبیعت قوی است و ریم ناهموار و ناخوشبوی و رنگ و قوام او مختلف ، برخلاف ، دلیل عفونت بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || که روان و سلیس و یکدست نیست.
- شعر ناهموار ؛ که معانی و الفاظ آن منطقی و فصیح و متناسب نباشد : بیشتر بخوانید ...