نان خوردن

لغت نامه دهخدا

نان خوردن. [ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) اکل خبز. خوردن نان. || غذا خوردن. خوردن شام یا ناهار. صرف غذا کردن. طعام خوردن :
چو هنگام نان خوردن اندرگذشت
ز مغزدلیر آب برتر گذشت.
فردوسی.
بگفت این و پس خوان بیاراستند
بخوردند نان را و برخاستند.
فردوسی.
چو نان خورده شد مجلس آراستند
نوازنده ٔرود و می خواستند.
فردوسی.
و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند برپای خاستند و زمین بوسه دادند. ( تاریخ بیهقی ). امیر محمد روزی دو سه چون متحیر و غمناکی می بود چون نان می بخوردی قوم را بازگردانیدی. ( تاریخ بیهقی ). و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند. ( تاریخ بیهقی ). و چون نان خورده آمد رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند. ( تاریخ بیهقی ص 44 ).
هر آنگاهی که با ایشان خورد نان
همی زرینه خواهد کاسه خوان.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
نماز دیگر ملک زنگبار مرا به نان خوردن خواند. ( مجمل التواریخ ). آنگه نان خواست و مجلس بیاراست نان خوردند و دست به شراب آوردند. ( راحة الصدور ).
خاک خور و نان بخیلان مخور.
نظامی.
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او دانه نچیدی.
سعدی.
از دست تو مشت بر دهان خوردن
بهتر که ز دست خویش نان خوردن.
سعدی.
- نان خود بر خوان دیگران خوردن ؛ سعی و استعداد خود را در تکمیل ابتکار دیگران به کار بردن :
به خوان کسان بر مخور نان خویش
بخور نان خود بر سر خوان خویش.
نظامی.
چه حاجت گستراندن خوان خود را
خورم بر خوان مردم نان خود را.
وصال.
- نان خوردن از جائی یا از کسی ؛ از آنجا یا از قبل آن کس ارتزاق و امرار معاش کردن :
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم.
فرخی.
گرم روزی نباشد تا بمیرم
به از نان خوردن از دست لئیمان.
سعدی.
دو برادر بودند: یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به سعی بازوان نان خوردی. ( گلستان ).
- نان خوردن و نمکدان شکستن ؛ کنایه از نمک بحرام بودن و ناسپاسی کردن. ( آنندراج ). کنایه از حرام خواری کردن است. ( انجمن آرا ). حق نان و نمک رعایت نکردن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - خوردن نان اکل خبز.۲ - غذاخوردن طعام خوردن : پس خوان سالاران بیامدند و خوان بنهادندونان بخوردند. ۳ - ارتزاق کردن : دو برادر بودندیکی خدمت سلطان کردی ودیگری بسعی بازوان نان خوردی .

پیشنهاد کاربران

بپرس