ناموس کسی را دریدن ؛ هتک ناموس او کردن ؛ هرطَ؛ طعن کردن و دریدن ناموس کسی را. هرمطة؛ دریدن ناموس کسی را و زشت گردانیدن. ( از منتهی الارب ) .
ب - در معنی لازم :
گشوده شدن و چاک شدن. ( ناظم الاطباء ) . پاره شدن. پاره شدن بدرازا. شکافتن بدرازا. ترکیدن. منشق شدن. انحراق. انفلاق. تخرق. وهی. ( دهار ) :
... [مشاهده متن کامل]
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت
و گرخلاف کنی طمع را و هم بشوی
بدرد ار بمثل آهنین بود هملخت.
کسائی.
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
بتوفید کوه و بدرید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت.
فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرد برو پوست از یادجنگ.
فردوسی.
بدرید چنگ ودل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
فردوسی.
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111 ) . ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پرشده نشستن و دریدن گرفت. ( تاریخ بیهقی ص 516 ) . مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید. ( تاریخ بیهقی ص 436 ) .
دلم از غم همیشه ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پرگرددش پوست.
( ویس و رامین ) .
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری.
ناصرخسرو.
ب - در معنی لازم :
گشوده شدن و چاک شدن. ( ناظم الاطباء ) . پاره شدن. پاره شدن بدرازا. شکافتن بدرازا. ترکیدن. منشق شدن. انحراق. انفلاق. تخرق. وهی. ( دهار ) :
... [مشاهده متن کامل]
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت
و گرخلاف کنی طمع را و هم بشوی
بدرد ار بمثل آهنین بود هملخت.
کسائی.
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
بتوفید کوه و بدرید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت.
فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرد برو پوست از یادجنگ.
فردوسی.
بدرید چنگ ودل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
فردوسی.
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111 ) . ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پرشده نشستن و دریدن گرفت. ( تاریخ بیهقی ص 516 ) . مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید. ( تاریخ بیهقی ص 436 ) .
دلم از غم همیشه ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پرگرددش پوست.
( ویس و رامین ) .
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری.
ناصرخسرو.