چه گر موافق طبع است و ناموافق جسم
موافق است به یکجای با قضا و قدر.
ناصرخسرو.
و آب و هوای آن سخت ناموافق باشد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 140 ).این نواحی گرمسیر است و هوا و آب ناموافق. ( فارسنامه ابن بلخی ص 140 ).من این آب و هوای ناموافق
نمی بینم به طبع خویش لایق.
وصال.
- ناموافق آمدن طبع را ؛ منافر طبع بودن. ملایم طبع نبودن. عدم سازگاری.|| مغایر. ضد. مقابل. برضد. || مختلف. ( از ناظم الاطباء ).