ناممکن

/nAmomken/

مترادف ناممکن: محال، ممتنع، نامیسور

متضاد ناممکن: ممکن

برابر پارسی: ناشدنی | نشدنی

لغت نامه دهخدا

ناممکن. [ م ُم ْ ک ِ ] ( ص مرکب ) ناشدنی. نشدنی. محال. ممتنع :
ناممکن است این سخن برابر
لفظی است این در میانه عام.
فرخی ( دیوان ص 222 ).
و دیگر درجه آن است که تمیز تواند کرد حق را از باطل... و ممکن را از ناممکن. ( تاریخ بیهقی ص 95 ). پس محال است و ناممکن. ( کشف المحجوب ص 58 ). دیگر که میان ما صلح باشد این ناممکن است. ( اسکندرنامه خطی ). آنچه خواجه ابوعلی [ سینا ] میگویدناممکن نیست. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و ترا مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است. ( کلیله و دمنه ).
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
سلیما ابلها لابل که محروماً و مسکینا.
انوری.
کشتگان سنان مهر ترا
حشر ناممکن است روز قیام.
انوری.
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار.
خاقانی.
دشوارها آسان میکند و ناممکنات را در حیز امکان و تیسیر می آورد. ( سندبادنامه ص 282 ). چه یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. ( سندبادنامه ص 293 ). و با تواتر سیر و تعاقب حرکات فرودآمدن ناممکن و متعذر باشد. ( سندبادنامه ص 58 ). و آرزوی محال و ناممکن پختن نشان خامی و دشمنکامی باشد. ( مرزبان نامه ).
ای دوست دل منه تو بر این تنگنای خاک
ناممکن است عافیتی بی تزلزلی.
سعدی.
|| غیرقابل تحصیل. که دسترس بدان امکان ندارد. نایافتنی. نایاب :
در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست
دوست خود ناممکن است ای کاش بودی آشنا.
خاقانی.
رعیت را به ممکن و ناممکن مطالبت کرد تا خون در رگ وضیع و شریف بنگذاشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 83 ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - ناشدنی محال ممتنع : [ ودیگر درجه آنست که تمیزتواندکردحق را از باطل ... وممکن را از ناممکن ] ۲ - آنچه که دسترسی بدان امکان ندارد نا یافتنی : در همه شروان مرا حاصل نیامدنیم دوست دوست خودناممکن است ای کاش بودی آشنا. ( خاقانی لغ. ) مقابل ممکن .

فرهنگ معین

(مُ کِ ) [ فا - ع . ] (ص . ) محال ، ناشدنی ، نایافتنی .

فرهنگ عمید

ناشدنی، محال.

پیشنهاد کاربران

ناشونده، ناشدنی، نشدنی
beyond the realm ( s ) of possibility
✍️ out of the question
ناشو
مستحیل
مستحیل. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحالة. مملو و ملآن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) . || سخن که روی وی گردانیده باشند، یاسخن که سر و بن ندارد. ( منتهی الارب ) . سخن باطل. ( اقرب الموارد ) . رجوع به استحالة شود. || محال و ناممکن. ( غیاث ) ( آنندراج ) . ناشدنی. ممتنع. باورنکردنی : این خبر سخت مستحیل است و هیچ گونه دل و خرد این را قبول نمی کند. ( تاریخ بیهقی ص 515 ) .
...
[مشاهده متن کامل]

چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
از این سبب همه ساله اسیر حرمانیم.
مسعودسعد ( ص 366 ) .
مستحیل چگونه در حد امکان آید. ( سندبادنامه ص 70 ) .
واجب است و جایز است و مستحیل
تو وسط را گیر در حزم ای دخیل.
مولوی ( مثنوی ) .
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گرددمستحیلی وصف حال.
مولوی ( مثنوی ) .

یعنی چیزی که ممکن نباشد

بپرس