نامجوی

لغت نامه دهخدا

نامجوی. ( نف مرکب ) ( از: نام + جوی ، جوینده ) لغةً به معنی جویای نام و شهرت و جاه و مقام. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). کسی که طالب نام نیک باشد. ( ناظم الاطباء ). نام جوینده. طالب آوازه. طالب شهرت. شهرت طلب. جویای نام و آوازه و اشتهار. نامدار. مشهور :
بدان ای نبرده کی نامجوی
چو رزم آورد روی گردان به روی.
دقیقی.
چنین پاسخ آورد منذر بر اوی
که ای پرهنر خسرو نامجوی.
فردوسی.
فرانک بدو گفت کای نامجوی
بگویم ترا هرچه گوئی مگوی.
فردوسی.
هر آنجا که بد مهتری نامجوی
ز گیتی سوی سام بنهاد روی.
فردوسی.
نامجوی است و زود یابد کام
هرکه را فضل باشد و احسان.
فرخی.
به خواسته نشود غره و همی نه شگفت
که نامجوی نگردد بخواسته مغرور.
فرخی.
بپرسید ملاح را نامجوی
که ایدر چه چیز از شگفتی ؟ بگوی.
اسدی.
مه ده یکی پیر بد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بر اوی.
اسدی.
اگر خواهد از من شه نامجوی
فرستم سرم بر طبق پیش اوی.
اسدی.
هر کس که چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار دارد.
مسعودسعد ( دیوان ص 102 ).
چو افراسیاب ملک نامجوی
چو افراسیاب ملک کامکار.
سوزنی.
خواهی نهیش نام منوچهر نامجوی
خواهی کنیش نام فریبرز نامدار.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 183 ).
اسکندر نامجوی گیتی
کیخسرو کامران دولت.
خاقانی.
تو چون نامجوئی ز نانجوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی.
خاقانی.
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان برده گوی.
نظامی.
به زنگی زبان گفتش او را بشوی
بپز تا خورد خسرو نامجوی.
نظامی.
که دریافتم حاتم نامجوی
هنرمندو خوش منظر و خوبروی.
سعدی.
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلم را جوابی بگوی.
سعدی.
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار.
سعدی.
|| مردمان بهادر و شجاع را نیز گویند. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). دلیر. شجاع. صاحب همت. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به شواهد قبلی همین مدخل شود. || جویای جاه و مقام. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). جاه طلب. طالب مقام و منصب. رجوع به شواهدی شود که در ذیل معنی نخستین این مدخل آمده است. || ( اِ ) روز دهم است از سالهای ملکی. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). نام روز دهم از هر ماه جلالی. ( ناظم الاطباء ).

پیشنهاد کاربران

بپرس