بدو گفت رستم که نالش چه سود
که از آسمان بودنی کار بود.
فردوسی ( شاهنامه ج 3 ص 1495 ).
نالشی چند مانده نال شده خاک در دیده ٔخیال شده.
نظامی.
چنان نالید کز بس نالش اوپشیمان شد سپهر از مالش او.
نظامی.
آزاددلان گوش به مالش دادندوز حرت و غم سینه به نالش دادند.
جوینی.
بلبلان را دیدم که به نالش درآمده بودند از درخت. ( گلستان ).خلق را بر نالش من رحمت آمد چند بار
خود نگوئی چند نالد سعدی غمگین من.
سعدی.
شب آنجا بیفکند و بالش نهادروان دست در بانگ و نالش نهاد.
سعدی.
|| شکْوه. شکایت. گله. ( از ناظم الاطباء ). گلایه. اشتکاء :چه باید نازش و نالش به اقبالی و ادباری
که تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی.
سنائی.
داد مرا روزگار مالش دست جفابا که توانم نمود نالش از این بی وفا.
خاقانی.
نالش بکر خاطرم ز قضاست گله شهربانو از عُمَر است.
خاقانی.
نالش از آسمان کنم نی نی کآسمان هم به نالش از خوی تست.
خاقانی.
- نالش زدن ؛ نالش کردن. ناله کردن و فغان و شکایت کردن : فریاد از آن دلی که به فریاد هر شبی
نالش بدرد از آن سر زلف دوتا زند.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
- نالش گرفتن ؛ نالیدن. شروع به نالش کردن. نالیدن گرفتن. سر به ناله گذاشتن : به هوش آمد و باز نالش گرفت
بر آن پور کشته سگالش گرفت.
فردوسی.