لیس من اهلک بگوش عالم اندر گفت عقل
آن زمان کز روی فطرت ناف من زد مادرم.
خاقانی.
- زده بودن ناف کسی یا چیزی بر صفتی یا کاری ؛ جبلی و طبیعی و مفطور بودن آن صفت در وجود وی. مقدر و معین بودن آن کار وی را : سینه خوش کن که ناف روی زمین
هست بر محنت و عذاب زده.
مجیر بیلقانی.
ناف بر این شغلشان زده ست زمانه خاک چنین شغل خون آهوی نافست.
خاقانی.
می خورم می که مرا دایه بر این ناف زده ست نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا.
خاقانی.
ناف تو بر غم زدند خون خور خاقانیاکآنکه جهان را شناخت غمگین شد جان او.
خاقانی.
چند کشی بهر شکم از گزاف گر نزدت دایه بر این شیوه ناف.
جامی.
حرص تو لقمه نه به انصاف زددایه ترا بهر شکم ناف زد.
جامی.
به وصفش خرد بست نقش ضمیرم به مدحش زد اندیشه ناف زبانم.
طالب آملی ( از آنندراج ).