بدان شب که معشوق من مرتحل شد
دلی داشتم ناصبور وقلیقا.
منوچهری.
ناصبوران چو خاک و چون بادندظفر و صبر هر دو هم زادند.
سنائی.
بلائی که باشم در آن ناصبورز من دور دار ای ز بیداد دور.
نظامی.
مرد کز صید ناصبور افتدتیر او از نشانه دور افتد.
نظامی.
|| ناگزیر. ناچار. مجبور : بدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور.
نظامی.