وگر نقره اندود باشد نحاس
توان خرج کردن بر ناشناس.
سعدی.
|| ( ن مف مرکب ) غیرمعروف. مجهول. || دهاتی. روستائی. ( ناظم الاطباء ). || غریب. اجنبی. ناآشنا. || ( ق مرکب )بناشناس. متنکروار. متنکراً. ناشناخت : پس آن هر دو زنان و خادم بناشناس بیامدند و در لشکرگاه آمدند. ( اسکندرنامه خطی ). چون ضحاک تازی برخاست [ جمشید ] بگریخت و ده سال تمام در عالم تنها ناشناس بگردید. ( مجمل التواریخ ). چون عضدالدوله بمرد [ کاراستی ] بگریخت و ناشناس به همدان آمد. ( مجمل التواریخ ).|| ( نف مرکب ) ناشناسنده. نشناس. نشناسنده. این کلمه بصورت پساوند با اسم ترکیب شود: حق ناشناس. خداناشناس. سخن ناشناس. گوهرناشناس. نمک ناشناس. هنرناشناس. رجوع به ردیف این کلمات در همین لغت نامه شود.