و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد بوم خویش غریبست و ناشناخت.
سعدی.
و در میان آن ورطه گرفتار و ناشناخت. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 113 ).|| ( ق مرکب ) نشناخته.ناشناس. که شناخته نشود. که او را به جا نیارند : خواست که ناشناخت او را ضربتی زند تعریف را نقاب از روی برانداخت. ( جهانگشای جوینی ). سلطان ناشناخت روزها در میان قوم بیگانه بود. ( جهانگشای جوینی ).
رفت جوجی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت.
مولوی.
- بناشناخت ؛ متنکروار. متنکراً : ملوک عرب بناشناخت بیرون آمدندی. ( مجالس سعدی ). او را [ شیرین را ] مخفی به اصفهان آورد و بکرات بناشناخت بر سبیل امتحان با او عشق باخت. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 67 ). و وفات او شب شنبه بود ناگاه و بی مرضی ، و گویند که او را سکته افتاد و بناشناخت او را دفن کردند. ( تاریخ بیهقی ). || ( مص مرخم ) ناشناختن. عدم معرفت. جهل : علتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت.
مولوی.
- خود را از چیزی ناشناخت کردن ؛ تجاهل. خود را به نادانی زدن. به روی خود نیاوردن : پادشاه به حسن ذکاء بدانست که حال چیست و خودرا از آن ناشناخت فرمود. ( جهانگشای جوینی ).