خدای عرش ، جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد .
رودکی ( احوال و اشعار رودکی ص 992 ).
از آن کار گشتاسب ناشاد بودکه لهراسب را سر پر از باد بود.
فردوسی.
ز ری سوی گرگان بیامد چو بادهمی بود یک هفته ناشاد و شاد.
فردوسی.
چرا باید که چون من سرو آزادبود در بندمحنت مانده ناشاد.
ظهیر فاریابی.
یار بیگانه مشو تانبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم.
حافظ.
ندیدی کس چنین ناشادم از هجربدین محنت نمی افتادم ازهجر.
وحشی.
کند چندان فغان ازجان ناشادکه آید آه از افغانش بفریاد.
وحشی.
آخر غم او ازین غم آبادم بردبا جان حزین و دل ناشادم برد.
مشتاق.
عشق آمد و فکر دل ناشادم کرداز دام غم زمانه آزادم کرد.
عاشق.
هرگز از خاطر ناشاد فرامش نشدی تا بگویم که فلان لحظه شدی از یادم.
ذوقی.
جفا با این دل ناشادکم کن چو از چشمم فکندی یاد کم کن.
وصال.
صدبار ترا هر نفسی یاد کنم بی خواست فغان از دل ناشاد کنم.
اهلی.
|| نامراد. ناکام. ( آنندراج ). کام نادیده. جوانمرده. جوانمرگ : در ماتم آن عروس ناشاد
آباد بر آنکه گویدآباد.
نظامی.
|| تندخو. ( ناظم الاطباء ). مقابل شاد. رجوع به شاد شود.