دگر آنکه مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد.
فردوسی.
هرآنکس که او راه یزدان گزیدسر از ناسپاسی بباید کشید.
فردوسی.
از او گر پذیری بافزون شوددل از ناسپاسی پر از خون شود.
فردوسی.
وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی.
سعدی.
دوام دولت اندر حق شناسی است زوال نعمت اندر ناسپاسی است.
؟
ناسپاسی به فعل کافور است کآن همه بوی مشک برباید.
؟