بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند
چو باشند بیکار و ناسودمند.
فردوسی.
که گستهم و بندوی را کرده بندبه زندان کشیدند ناسودمند.
فردوسی.
که ازبهر من دل نداری نژندنکوشی به فریاد ناسودمند.
نظامی.
- سخن ( گفتار ) ناسودمند : کزو برتن من نیاید گزند
نگردد بگفتار ناسودمند.
فردوسی.
شنیدم سخن های ناسودمنددلم نیست ترسان ز بیم گزند.
فردوسی.
زمانی فرود آی و بگشای بندچه گوئی سخنهای ناسودمند.
فردوسی.
کرا در خرد رای باشد بلندنگوید سخنهای ناسودمند.
نظامی.
|| زیان بخش. موذی. آزاررساننده : بپرهیز ازآن مرد ناسودمند
که خیزد از او درد و رنج و گزند.
فردوسی.
وگر زین بپیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت.
فردوسی.
که اندر جهان چیست ناسودمندکه آرد بدین پادشاهی گزند.
فردوسی.
|| پرزیان. پرآسیب. خطرناک : بدو گفت بهرام کاین گوسفند
که آرد بدین جای ناسودمند.
فردوسی.
نترسد ز کردار چرخ بلندشود زندگانیش ناسودمند.
فردوسی.
که آمد ز برگ درخت بلندخروشی پر از هول و ناسودمند.
فردوسی.