ناسزاوار مرد. [ س َ م َ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) نااهل. نالایق : ز خوبی نگه کن که پیران چه کردبر آن بیوفا ناسزاوار مرد.فردوسی.نه غیبت کن آن ناسزاوار مردکه دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.سعدی.