ناسزا بودن

لغت نامه دهخدا

ناسزا بودن. [ س َ دَ ] ( مص مرکب ) سزا نبودن. سزاوار نبودن. ناروا بودن. روا نبودن. جایز نبودن :
به دادار گفت ای جهاندار راست
پرستش به جز مر ترا ناسزاست.
فردوسی.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست.
فردوسی.
فانی به جان نئی به تنی ای حکیم تو
جان را فنا به عقل محال است و ناسزا.
ناصرخسرو.
|| عدم لیاقت. لایق نبودن. درخور و سزاوار نبودن :
کنون تاج را درخور کار کیست
چو من ناسزایم سزاوار کیست.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

سزا نبودن سزاوار نبودن .

پیشنهاد کاربران

بپرس