ناروا. [ رَ ] ( ص مرکب ) چیزی که روا نباشد. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). چیزی که جایز و روا نباشد. ( ناظم الاطباء ) :
فرستاده را گفت کاین بی بهاست
هرآنکس که دارد جز او نارواست.
فردوسی.
به دادار گفت ای جهاندار راست پرستش به جز مرتو را نارواست.
فردوسی ( شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785 ).
چنین داد پاسخ که این نارواست بها و زمین هم فروشنده راست.
فردوسی ( شاهنامه ج 5 ص 2179 ).
زمین قبله نامور مصطفی است از او روی برداشتن نارواست.
اسدی.
گم گشتن او که ناروا بودآگاه شدند کز کجا بود.
نظامی.
گنه گر بر ایشان نهم نارواست ور از خودخطا بینم این هم خطاست.
نظامی.
|| حرف بی معنی. ( شعوری ).ناسزا. || ناشایسته. نالایق. ( ناظم الاطباء ). منکر. ( دهار ). ناسزاوار. || حرام. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. ( ناظم الاطباء ). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی. || بی رونقی . ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). مرادف نارایج. ( آنندراج ). کاسد. ( ربنجنی ). متاع کاسد. ( شعوری ). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. ( ناظم الاطباء ). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش : ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروائی تو و در هر هنری قلب درم.
سوزنی.
ای ناروا ز قد تو بازار نارون وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن.
ابوریجان غزنوی ( از آنندراج ).
درین سراچه غرض نارواست جنس هنرچه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق.
ملافوقی یزدی ( از آنندراج ).
متاع معرفت عارفان در این عالم بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست.
ابوالمعانی ( از شعوری ).
ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتدبه نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را.
جلال اسیر.
- درم ناروا، سکه ناروا ؛ نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره : آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را.بیشتر بخوانید ...