نادری کازرونی
لغت نامه دهخدا
گر سزد شوری ز سوز عشق در سر داشتن
کی سزد جز سوز عشقت شور دیگر داشتن
محضری آمد قوی درپاک دامان بودنم
در غمت ای پاکدامن دیده تر داشتن.در همه ذرات جز خورشید روی یار نیست
لیک چشم احولان شایسته دیدار نیست
بی حضورت از حضورت نیستم یکدم جدا
کز حضورت با غیاب و با حضورم کار نیست.ای ز وجود تو وجود همه
بود تو شد عین نمود همه
ای تو حبیب دل دیوانه ام
پر ز می عشق تو پیمانه ام
ای رخ جان محو جمال خوشت
رهزن دل غنج و دلال خوشت
ز آنچه بجز روی تو رخ تافتم
در همه رخ روی ترا یافتم.خرم دلی که از مدد طالع جوان
بگزید عزلتی ز جهان و جهانیان
خواهی اگر فراغ برون کن تو از دماغ
سودای دهرکش نبود سود جز زیان
عنقاصفت ز جمله عالم کناره گیر
سیمرغ وار از همه کس گم کن آشیان.
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید