ناخوش

/nAxoS/

مترادف ناخوش: بداحوال، بستری، بیمار، دردمند، کسل، مریض، ناسالم، زشت، تلخ، منغص، ناگوار، دلگیر، غمگین، گرفته، ملول، ناشاد، مکروه، ناپسند، نامطبوع

متضاد ناخوش: خوش

معنی انگلیسی:
poorly, ropy, ailing, ill, indisposed, morbid, sick, unsound, unwell, unpleasant, harsh, ill person, patient, [adj.] ill, sick, unpleasant, harsh, [n.] ill person, patient

لغت نامه دهخدا

ناخوش. [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( ص مرکب ) دلتنگ. ناشادمان. آزرده. رنجیده. ناخشنود. ناراضی. ( ناظم الاطباء ). ناراضی. غمگین. ( فرهنگ نظام ). نژند. غمین. ناپدرام. که خوش نیست :
در آن جای جای تو آتش بود
به دنیا دلت تلخ و ناخوش بود.
فردوسی.
چو آتش در دلم سرکش چه باشی
به وقت خوشدلی ناخوش چه باشی.
نظامی.
مگر چاره آن پریوش کند
دل ناخوش شاه را خوش کند.
نظامی.
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.
سعدی.
|| بیمار. مریض ناسالم. ( حاشیه برهان چ معین ). بیمار. خسته. مریض. بدحال. ( ناظم الاطباء ). نالان. رنجور. علیل. دردمند. سقیم. ناتندرست :
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد.
مولوی.
|| بد. ناخوب. ناپسند. زشت. مکروه. نامطبوع. ( ناظم الاطباء ). نادلپسند. نادلپذیر. ناپسندیده. ناخوشایند. که خوشایند و دلپسند نیست. ناگوار. نکوهیده :
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی.
دقیقی.
چو کژی کند پیر ناخوش بود
پس از مرگ جایش در آتش بود.
فردوسی.
جوان بی هنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود.
فردوسی.
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت بر آتش بود.
فردوسی.
هر روز نوعتابی و دیگر بهانه ای
ناخوش بود عتاب زمانی فروگذار.
فرخی.
چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی افزوده باشی بس ناخوش و زشت بود. ( قابوسنامه ).
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خار درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
و گفت فارغ باشید [ یوسف به برادران ] که هیچ کس از شما گناه نکند و آن سببی بوده به دست شما اگر چه شما را در آن حال ناخوش بود. ( قصص الانبیاء ).
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه طبع فرخج مردارم.
سوزنی.
به ترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر.
سوزنی.
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب.
نظامی.
هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هرساعتی.
مولوی.
همی ترسم ازطلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بدحال، بیمار، رنجور، دلتنگ، زشت وناپسند
( صفت ) ۱ - ناشاد غمگین : دران جای جای تو آتش بود بدنیا دلت تلخ و ناخوش بود. ( شا. ) ۲ - بیمار مریض . ۳ - ناخوب ناپسند بد زشت : چه ناخوش بود دوستی با کسی که مایه ندارد زدانش بسی . ( دقیقی ) ۴- ناگوارمنغص :[ واگراین حجاب اندرمیان نبودی ...غذاوبخار ثفلها باندامهائ دم زدن بر آمدی و روح تیره شدی وعیش ناخوش بودی .] ۵ - ناخوشایند تلخ : شبی ناخوش تر از سوک عزیزان ز وحشت چون شب بیمارخیزان . ( نظامی ) ۶- بدطعم بدمزه : [... آب روان دارد اما گرم و ناخوش است . ] ۷ - درشت خشن ناموافق:[ اما با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش ( بودی ) و صفرایی عظیم داشت . ] مقابل خوش . یا آواز ناخوش . آواز منکر صوت نا مطبوع . یا بوی ( رایحه ) ناخوش . بوی نامطبوع رایحه مکروه . یاراه ناخوش . راه ناهموار و صعب العبور . یا سخن ناخوش . سخن درشت و ناملایم . یا هوای ناخوش . هوای ناسالم .

فرهنگ معین

(خُ ) (ص . ) ۱ - آزرده ، رنجیده . ۲ - ناپسند، زشت . ۳ - بیمار، مریض .

فرهنگ عمید

۱. بدحال، بیمار، رنجور.
۲. [قدیمی] دلتنگ.
۳. [قدیمی] زشت، ناپسند.

فرهنگستان زبان و ادب

{sick} [پزشکی] ویژگی کسی که دچار حالت های جسمی بیمارگونه، مانند تهوع و درد و ضعف و سرگیجه و تاری دید باشد

واژه نامه بختیاریکا

نَخَش

مترادف ها

sick (صفت)
مریض، خسته، بیمار، علیل، ناخوش، ناساز، ناتندرست

ill (صفت)
مریض، خسته، ناشی، بد، خراب، زیان اور، بیمار، علیل، معلول، ناخوش، سوء، رنجور، ببدی، غیر دوستانه، از روی بدخواهی و شرارت

unwell (صفت)
مریض، ناخوش، ناپاک، بدحال

morbid (صفت)
مریض، وحشتاور، ناخوش، ناسالم، ویژه ناخوشی

unsound (صفت)
غلط، نا درست، ناصحیح، ناخوش، ناسالم

peccant (صفت)
غلط، فاسد، ناصحیح، گناهکار، خطا، ناخوش، اشتباه کار

sickly (صفت)
ناتوان، بیمار، ناخوش، رنجور

unhealthy (صفت)
بیمار، ناخوش، غیر سالم، ناسالم، ناتندرست، ناخوشی اور

crapulous (صفت)
میگسار، ناخوش، پر خور

فارسی به عربی

خاطی , سقیم , غیر صحی , مرض , مریض

پیشنهاد کاربران

کسل
بدحال
بیمار
رنجور
حال ندار
✍️ under the weather
بسترنشین ؛ بستر نشیننده. گرفتار بستر. در بستر افتاده. مریض. ( فرهنگ فارسی معین ) .
خسته مرد. [ خ َ ت َ / ت ِ م َ ] ( ص مرکب ) رنجور. بیمار. دردمند :
دو هفته برآمد برآن خسته مرد
بپیوست و برخاست از رنج و درد.
فردوسی.
|| مجروح. جراحت برداشته. جریح :
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.
فردوسی.
بداحوال، بستری، بیمار، دردمند، کسل، مریض، ناسالم، زشت، تلخ، منغص، ناگوار، دلگیر، غمگین، گرفته، ملول، ناشاد، مکروه، ناپسند، نامطبوع

بپرس