همی روی و من از رفتن تو ناخشنود
نگر بروی منا تامرا کنی بدرود.
فرخی.
مرو که گر بروی باز جان من برودمن از تو ناخشنود و خدای ناخشنود.
فرخی.
دارا زعر بود و ظالم و وزیر او بد سیرت و بد رای و همه لشکر و رعیت از وی نفور و ناخشنود. ( فارسنامه ابن بلخی ).آنکه بسیار یافت ناخشنود
و آنکه اندک ربود ناخرسند.
مسعودسعد.
چون از مردم شهر ناخشنود بودو از همدان بخواست رفتن در پایان کوه اروند طلسمی کرد که مردمانش همه مخالف یکدیگر باشند. ( مجمل التواریخ ).چو دست از پای ناخشنود باشد
بجرم پای سر مأخوذ باشد.
نظامی.
کای ز داغ تو باغ ناخشنودنیست اینجا نقیب باغ چه سود.
نظامی.
سرای شاه از او پر دود میبودبدو پیوسته ناخشنود می بود.
نظامی.
خلق از تو برنجند و خدا ناخشنودلعنت بتو می بارد و بر گبر و جهود.
سعدی.
غیر این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است در سراپای وجودت هنری نیست که نیست.
حافظ.