نباشد خوب اگر ز آن پس که شستم دل به آب حق
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید.
ناصرخسرو.
و از انتقال ملک و از حق به ناحق نظر کردن. ( مجالس سعدی ).ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم.
حافظ.
|| بی داد. بی عدالتی. || ظالم. ستمگر. || ناروا. نامشروع. خلاف شرع. ( ناظم الاطباء ). || که به حق نبود. بدون استحقاق. بظلم. ناسزا. ناروا. نه بحق : ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدائی.
منوچهری.
پس گفت [ خواجه احمدحسن ] ، خداوند را [ مسعود ] بگو که در آنوقت که من به قلعه کالنجر بودم باز داشته و قصد جان من میکردند... نذرها کردم و سوگندها خوردم که در خون کسی سخن نگویم حق و ناحق. ( تاریخ بیهقی ص 178 ). و فتوی بناحق دهد. ( مجالس سعدی ). و قتلهاء ناحق که او کرده بود و مالهاء ناواجب از مردم ستده. ( فارسنامه ابن بلخی ص 76 ). و قتل یزدجرد در سال هشتم بود از طغیان نادین ناحق. ( فارسنامه ابن بلخی ص 112 ).همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق گزاری و ناحق کسی نیازاری.
سعدی.
- به ناحق ؛ نه به حق. به ناروا : یک درم از کس به ناحق نتوانستندی ستدن. ( نوروزنامه ).به خون ریختن سر برافراخته ست
بسی را به ناحق سر انداخته ست.
نظامی.
- عمل ناحق ؛ ظلم و تعدی و زبردستی. ( ناظم الاطباء ).- حق را ناحق کردن ؛ حقی را باطل جلوه دادن. باطلی را حق نمودن.
- حق و ناحق کردن ؛ از حلال و حرام پروا نداشتن. مستحل بودن.
- خون ناحق ؛ خونی که بحق ریخته نشده باشد. خونی که بناروا ریخته شده باشد :
به خون ناحق ما را چرا بمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم.
ناصرخسرو.
اگر خصم را بکشد خون ناحق در گردن گرفته باشد. ( اخلاق الاشراف عبید زاکانی ).دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.
حکیم شفایی.
- خون ناحق ریختن و خون بناحق ریختن ؛ به ستم کسی را کشتن. به ناحق کشتن : بروزگارپدر ما [ مسعود ] در آنجا خونهای ناحق ریخت. [ اریارق ]. ( تاریخ بیهقی ص 229 ). و چندین عالم و عابد را کشته است و خون مؤمنان به ناحق ریخته. ( قصص الانبیاءص 149 ). و خونهاء بسیار به ناحق ریخت. ( فارسنامه ابن بلخی ).بیشتر بخوانید ...