نابض. [ ب ِ ] ( ع ص ) رگ جنبنده.( ناظم الاطباء ) : بستن اطراف دست و شیشه برساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || جنبنده. متحرک : عرق غیرت او نابض شد و قوت حمیت او در اهتزاز آمد. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 132 ). || اندازنده. تیرانداز. ( ناظم الاطباء ). رامی. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).نابض. [ ب ِ ] ( ع اِ ) خشم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). غضب. ( ناظم الاطباء ) ( المنجد ). نبض نابضه ، هاج غضبه. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).