نابسود

لغت نامه دهخدا

نابسود. [ ب ِ / ب َ ] ( ن مف مرکب ) هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. ( برهان قاطع ). که دست فرسوده نشده باشد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). که دست خورده نشده باشد. ( ناظم الاطباء ). سوده نشده. ( فرهنگ نظام ) :
اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
فردوسی.
یکی گوهرپاک بد[ یوسف در هفت سالگی ] نابسود
که بد دیدنش خلق را جمله سود.
شمسی ( یوسف و زلیخا ص 135 ).
|| هر چیز که آن نو باشد. ( برهان قاطع ). چیز نو.( آنندراج ) ( انجمن آرا ). استعمال نشده. ( فرهنگ نظام ).جامه نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد :
ز دیبا و از جامه نابسود
که آن را کران و شماره نبود.
فردوسی.
بخورد [ کیخسرو ] و بیاسود و یکهفته بود
دوم هفته با جامه نابسود.
بیامد خروشان به آتشکده...
فردوسی.
بجست اندرآن دشت چیزی که بود
ز سیم و زر و جامه نابسود.
فردوسی.
هزار از بلورین طبق نابسود
که هریک برنگ آب افسرده بود.
اسدی.
|| سائیده نشده. سوده نشده. ( فرهنگ نظام ) ( فرهنگ لغات شاهنامه ). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده :
زمرد بر او چارصد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود.
فردوسی.
دگر ایزدی هرچه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود.
فردوسی.
چنان دان که برد یمانی که بود
همان موزه از گوهر نابسود.
فردوسی.
سپهبدپذیرفت از او هر چه بود
ز دینار و از گوهر نابسود.
فردوسی.
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود.
فردوسی.
شراعی که از پَرّ سیمرغ بود
بدادش پر از گوهر نابسود.
اسدی.
|| ناسفته. سوراخ نشده. نسفته :
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
فردوسی.
چهل درّ دیگر همه نابسود
که هریک مه از خایه باز بود.
اسدی.

فرهنگ عمید

ناسفته، دست نخورده.

پیشنهاد کاربران

بپرس