اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
فردوسی.
یکی گوهرپاک بد[ یوسف در هفت سالگی ] نابسودکه بد دیدنش خلق را جمله سود.
شمسی ( یوسف و زلیخا ص 135 ).
|| هر چیز که آن نو باشد. ( برهان قاطع ). چیز نو.( آنندراج ) ( انجمن آرا ). استعمال نشده. ( فرهنگ نظام ).جامه نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد : ز دیبا و از جامه نابسود
که آن را کران و شماره نبود.
فردوسی.
بخورد [ کیخسرو ] و بیاسود و یکهفته بوددوم هفته با جامه نابسود.
بیامد خروشان به آتشکده...
فردوسی.
بجست اندرآن دشت چیزی که بودز سیم و زر و جامه نابسود.
فردوسی.
هزار از بلورین طبق نابسودکه هریک برنگ آب افسرده بود.
اسدی.
|| سائیده نشده. سوده نشده. ( فرهنگ نظام ) ( فرهنگ لغات شاهنامه ). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده : زمرد بر او چارصد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود.
فردوسی.
دگر ایزدی هرچه بایست بودیکی سرخ یاقوت بد نابسود.
فردوسی.
چنان دان که برد یمانی که بودهمان موزه از گوهر نابسود.
فردوسی.
سپهبدپذیرفت از او هر چه بودز دینار و از گوهر نابسود.
فردوسی.
کنار یکی پر ز یاقوت بودیکی را پر از گوهر نابسود.
فردوسی.
شراعی که از پَرّ سیمرغ بودبدادش پر از گوهر نابسود.
اسدی.
|| ناسفته. سوراخ نشده. نسفته : نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
فردوسی.
چهل درّ دیگر همه نابسودکه هریک مه از خایه باز بود.
اسدی.